روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

درهم...

...

این روزها هردومون به قول خودت منتظر خبری هستیم که زندگی‌مون بهش وابسته است...

صبح با یه خواب بد بیدار می‌شم و برات گریه می‌کنم و دلداری‌ام می‌دی و من با همین دلداری‌هات و با دلخوشی داشتنت آروم می‌شم...

اما بعد از ۸ ساعت خواب موضوع کاملا عوض می‌شه...

و من دوباره شدم مایه نگرانی و ناراحتی و استرست...

و واقعا هیچ دلداری‌ای ازم برنمیاد...

فقط فکر می‌کنم سزاوار اینهمه متهم شدن و جواب پس دادن نیستم...

و نگران آینده‌ای می‌شم که قراره در کنار هم بسازیم...

می‌ترسم از اینکه این ناراحتی مسخره چند وقت یکبارت به کابوس همیشگی زندگیمون تبدیل بشه...

و به خودم لعنت می‌فرستم به خاطر صداقت احمقانه‌ای که در مقابلت نشون دادم...

دلم گرفته...

وقتی می‌بینم نزدیکترین کسم با توهمات گاهگاهی خودش اینطور ازم فاصله می‌گیره...

اینجور مواقع خیلی احساس تنهایی آزارم می‌ده...

و مجبورم بغضم رو توی گلوم خفه کنم...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد