...
چند روز است که بدجور دلگرفته و لجباز شده ام... وقتی که چشمان منتظرم با بی خیالی و سردی ای که در گذشته ات از آن شاکی بودم روبرو می شوند...وقتی تمام حس و فکرم بر این متمرکز است که فقط در حکم یک عروسک بی اهمیت شده ام...از همان عروسکها که فقط خاطراتشان از میان لحظه های کودکی به جا می ماند...و من امروز خاطرات کودکی و پاکی و عشق ورزی تو ام...احساس می کنم دیگر به درد بزرگی ات نمی خورم..و برای فضای جدیدت خیلی کهنه و قدیمی ام...صدای من از آن طرف میلیونها متر سیم به چه دردت می خورد وقتی مهمانی و مستی و ورق بازی ات مثل دوران قبل از من است...وقتی همانطور زندگی می کنی که قبل از آمدن من برایت می گذشت...حس می کنم تو به اینطور زندگی کردن عادت دیرینه ای داری...و من عادت جدید و گذرای شیرینی بودم که راحت ترک شدم...تو مقصر نیستی...شرایط مقصرند.... و شرایط ، ساخته آرزوهای همیشگی ات... تو سفر نکرده ای...من سفر کوتاه تفریحی ات بودم که تمام شدم... همه چیز برای تو بی کم و کاست به شرایط قبل برگشت...و چه بسا جدیدتر و جذاب تر و دیدنی تر...سیگار فقط لجبازی نبود...فریاد بودنم بود که خواستم بشنوی...دلم از آن آزادی ها یی خواست که علیرغم پایبند شدن هنوز برای تو حفظ شده اند...دلم از خوش بودنت نمی گیرد...دوستت دارم و نمی خواهم غمگین ببینمت...اما از ادعا بدم می آید...ادعای اینکه نبودی و به من تلخ گذشت...اگر تلخ بود بارها مزه نمی شد...دلتنگی ام را بفهم...از یکنواختی زندگی مشترکی که با رفتنت نصفه نیمه شد خسته ام...