روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

کاش...

...

کاش اینقدر مکرر؛ روزهایی که حوصله ام را نداری بر روزهایی که به شدت برای دیدنت دلتنگم منطبق نمی شد...

کاش بعد از اینهمه روز چشمهای منتظرم را با اخم تلخ و چهره غمگین و خواب آلودگی عصرگاهی روبرو نمی کردی...

کاش به حرمت اینهمه دلتنگی کمی بیشتر می ماندی...

کاش نمی گذاشتی سر بی قرارم اینگونه دردآلود به دیوار خداحافظی سردت کوبیده شود...

کاش نمی گذاشتی اشک بر آیینه دیدگانم زنگار بسازد...

لااقل ای کاش من قوی تر بودم...

 

 

حس...

...

گفتی دوست دارم حست کنم...

من هم دلم تنگ شده واسه اینکه حست کنم...دقیقا با همین حواس پنجگانه... لمست کنم...صداتو توی گوشم بشنوم...بوت کنم...از نزدیک ببینمت...و بوسه شیرینت رو مزه مزه کنم...

 

خداحافظی...

...

امروز یک مرحله دیگر هم به اتمام رسید و با اندوخته هفت ماهه ای از خاطره های تلخ و شیرین با ساکنینش خداحافظی کردم...هرچند سخت و طولانی و پر از حادثه بود اما دلم برای تک تک لحظه هایش تنگ می شود...امیدوارم با تمام خوبی ها و کاستی هایش همیشه پابرجا باشد...

 

دلتنگی...

...

قضیه اینقدرها هم پیچیده نبود...

گفتم که فقط دلم گرفته...

از کنارش ساده می گذشتی فراموش می شد...

و دلتنگی ام اینقدر رشد نمی کرد...

 

 

دلم می خواد...

...

 

دلم از اون نسکافه هایی می خواد که تو برام درست می کردی...

تو برام شکر می ریختی...

تو برام هم می زدی...

و رنگ رژ لب صورتی ام روی لبت...

و لبه لیوانت جا می موند...

آخ که چقدر دلم برای اون رژ لب صورتی و روسری صورتی و کفشهای زرقی برقی و میدون آرژانتین و دست تکون دادنت از لابلای شمشادهای وسط خیابون تنگ شده...

حتی دلم برای اون گوشواره های صورتی که می خواستم بخرم و نخریدم هم تنگ شده...

و برای دستات که غافلگیرانه دورم حلقه شد...

و برای اولین بوسه ات که گستاخانه روی لبهام نشست...

برای همه لحظه هایی که برام ساختی، چه خوب، چه بد، دلتنگم...

دلم می خواد همه روزها از اون نقطه ای که تو توی زندگی ام شروع شدی چه شیرین چه تلخ از نو تکرار بشن تا داشتنت برام دو برابر شه...

با تو همه چیزو دو برابر می خوام...

کاش از تو دو تا داشتم که یکی ات اینجا پیشم می موند...

کاش خدا می گذاشت دو بار با تو زندگی کنم...

 

 

خواب...

...

چه خواب شیرینی بود...

بعد از مدتها در آغوشم بودی...

و وقتی برخاستم عطر تنت را در دستانم جستجو کردم...

افسوس که بودنت فقط در خواب بود...

و دستانم جز بوی کهنگی پتوهای پاویون چیزی نداشت...