-
بالاخره می نویسم...
جمعه 24 اردیبهشت 1389 18:46
... از فضای خاکستری این وبلاگ خسته شدم ولی دلم هم نمیاد که توش ننویسم. شاید اگه رنگ و روش رو عوض کنم انگیزه ام بیشتر بشه واسه نوشتن... بالاخره بعد از دو سال دارم یه نفس راحت می کشم، از این جا به بعدش دیگه خیلی دست من نیست، بعد از ۵ تا امتحان خفن حالا باید بشینم ببینم خدا می خواد من اون چیزی که می خوام بشم بالاخره می...
-
روزهای ما
یکشنبه 22 فروردین 1389 18:15
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA پرده اول: تنهایی تصمیم میگیری که یک یکشنبه خوب برای خودت و عزیزت درست کنی. از اینکه این چند روز این قدر خوب گذشته احساس شادمانی میکنی و از اینکه میتونین یک تابستون شاد و فارغ از استرس رو تجربه کنین احساس خوشبختی مضاعفی میکنی پرده دوم: با هم بودن با احساس تنهایی پیشنهاد...
-
انتظار کوتاه
پنجشنبه 19 آذر 1388 22:11
چند وقتیست که روال زندگی ما عوض شده، او شبها تا دیر وقت در خانه نیست و من چشم به در ،در انتظار آمدنش هستم. برای او یک تجربه جدید است و برای من یادآور یک حقیقت که زندگی بدون او چه سخت میگذرد. دوباره یاد روزهای دوریمان می افتم که زندگی بدون حضور او چقدر سخت بود. یاد لحظات تنهایی, انتظار زنگ تلفن و در نهایت فقط یک صدا...
-
...
یکشنبه 29 شهریور 1388 00:19
... امروز عاشقانه ترین و زیباترین و غم انگیزترین تصویری که توی ذهنم نشست، قابی از مامان و بابای قشنگم بود که تازه از خواب بیدار شده بودند و با چشمهای دلتنگ و پف آلود توی وب کم برام لبخند می زدند...
-
هستم...
جمعه 9 مرداد 1388 14:04
... هستم و زندگی می گذرد... دلتنگ خانه ام و می دانم که به این زودی ها نخواهمش دید... به روزهای روشن آینده دلخوشم و برایش تلاش می کنم... کمتر نوشتنم می آید چون زیاد فکر نمی کنم... ... تا بعد...
-
کودکی...
جمعه 4 بهمن 1387 04:02
این روزها همه اش به دوران کودکی فکر میکنم. دلم واسه ایران خیلی تنگ شده. یاد بچگی ها بخیر... همیشه وقتی مشقهامون رو می نوشتیم، عصر که می شد مامان ما را میبرد بیرون یه دوری می زدیم. یا می رفتیم خونه مادرجون، یا خونه خاله ژاله، یا سینما، یا می رفتیم ساندویچ می خوردیم، یا اگه تابستون بود می رفتیم سراغ بابا و ۵ تایی می...
-
...
یکشنبه 8 دی 1387 21:53
کاش تنها رفته بودم... اونوقت اینهمه خاطره تلخ برام به جا نمی موند...
-
نوستالژی خاکستری...
جمعه 24 آبان 1387 22:55
به یاد روزهای خوش خوشک قدم زدن در راهروی مرگ!!! ۲۶ دی ۱۳۸۵... امروز حقیقت تلخ مرگ در دو قدمی مان قدم می زد و با تمام تلاش با آن می جنگیدیم...سایه سنگینش را در اتاقی پر از سپید پوش روی سینه جوان می انداخت و باز دور می شد...و جوان زیر دستکش های لاتکس این سو و آن سو می گشت...و تمام مدت به این می اندیشیدم که دلیلم برای...
-
گذشته...
شنبه 18 آبان 1387 04:01
امروز نشستم یه ایمیلی رو که سه سال و نیم پیش نوشته بودم با دقت خوندم و در آخر یه نفس راحت کشیدم به خاطر تمام حسها و فکرهای قشنگی که توی نوشته هام ترسیم کرده بودم و الان خوشحالم که هیچکدومشون هیچ تغییری نکرده... من هنوزم همونقدر خلم...
-
نفرت...
جمعه 17 آبان 1387 06:36
نمی دونم چرا به طرز وحشتناکی از این آدمهای خودخواهی که احساس می کنند وقت دیگران مفته یا یه جورایی واسه بقیه برنامه ریزی می کنند و بعد به ...شون هم نیست متنفرم... متنفرم از حقه بازهای زبون بازی که توی وجودشون به جز تخماتیکال گرفتن دیگران هیچی نیست... و از خودم متنفر می شم که چرا برای چندمین بار بازیچه دست این آدمهای...
-
عالم عشق
دوشنبه 29 مهر 1387 21:47
می گن عالم مستی همین عالم عشقه چه خوشبخته دل من که دردش غم عشقه تو قلبم تو رو دارم اگه خونه به دوشم من این عالم عشقو به عالم نفروشم ... مهربونم برای من همین عالم مستی و عشقت و بودن در کنارت از همه دنیا با ارزش تره...
-
روزمرگی...
جمعه 26 مهر 1387 23:16
خسته و خموده از نهار سنگین بدمزه ( تن ماهی محلول در آب!)، درس خواندن بدون انگیزه، قهر کردن بی نتیجه، ورزش های نکرده، و مشاور ناهمزبان، همچنان به زندگی مشغولیم...
-
آینده...
جمعه 5 مهر 1387 07:10
بعد از گذشت روزهای سخت جدایی و انتظار، بالاخره با ساختن زندگی کوچک و ساده ای در غربت در کنار همسر به آرامش رسیده ام و دغدغه دور شدن دوباره، فعلا از ذهنم پاک شده است. شاید همین آرامشی که بعد از ماهها کشمکش و رنج برایم دست یافتنی شد انگیزه دست به قلم بردنم را کمتر کرده و در کنارش مسایل تازه ای که با آنها درگیر شده ام...
-
...
شنبه 30 شهریور 1387 22:24
شاید فرو رفتن در روزمرگی فرصت نوشتن را از من گرفته باشد و کمتر به اینجا سر بزنم اما شاید نشانه ای است از اینکه دارم کم کم به زندگی در اینجا خو میکنم، و با مردمانی که مثل من غریبانه به اینجا پناه آورده اند آمیخته میشوم.
-
آن روزها...
سهشنبه 12 شهریور 1387 01:51
به آن روزهای خوب فکر می کنم...به روزهایی که مهمترین و بزرگترین دغدغه زندگی کوچکمان کشیدن جاروبرقی و دم کردن دو پیمانه برنج با ته دیگ سیب زمینی نبود... به روزهای خوبی که کیک عصرانه بقالی کوچک محله چاشنی لحظه های عاشقانه بعد از ظهرهای شادمان بود... به آرامشی که شبهای روشنمان را در بر داشت و به سفره کوچک صبحانه مان که...
-
قصه زن و مرد...
پنجشنبه 17 مرداد 1387 21:11
زن گذشته هایش را دور انداخت، بال درآورد، رشد کرد و عاشق شد... مرد را انتخاب کرد و خواست در باقیمانده زندگی اش او را سهیم کند... مرد زن را از هرچه داشت جدا کرد... و زن لذت لمس ریشه را به غربت بی ریشگی در کنار مرد بخشید... مرد شروع کرد به کنکاش روزهایی که هنوز در زندگی زن نبود... و تار و پود قلب زن را از هم درید تا شاید...
-
...
پنجشنبه 17 مرداد 1387 08:29
"سهم من آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست..."
-
باران
پنجشنبه 10 مرداد 1387 03:35
... باران می بارد و هوای تازه ی این شهر غریبه به درون ریه های دود زده ام می خزد و پر می شوم از دلتنگی... ساعتهای به انتظارت نشستن را با خاطرات استیصال ماههای گذشته می آمیزم و در پایان اندیشه هایم با وجود غربت... دلتنگی برای خانه... و هراس از روزهای نامعلوم اینجا... زندگی با تو را در همین گوشه خلوت و ناآشنای دنیا...
-
اینجا...
دوشنبه 17 تیر 1387 06:02
... یک ماهی است که زندگی من در اینجا آغاز شده است و از بیکاری و خمودگی به درد آمده ام... روزهایم را با رکاب زدن در خیابانهایی که هیچ بوی آشنایی برایم ندارند تنوع می بخشم... سومین سالگرد روز عشقمان را در کنج خانه جشن می گیریم... و سعی می کنم دلتنگی ام را برای بوی مهربان مادر در قلبم خفه کنم... به آینده و روزهای روشنش...
-
آخرینهای من در اینجا...
دوشنبه 6 خرداد 1387 23:50
... از آخرین باری که اینجا نوشتم ۴۱ روز میگذرد... ۴۱ روز پر از ماجرا... پر از خاطره... پر از این در و آن در زدن... و حالا فقط یک چیز دلم میخواهد...اینکه بعد از تمام شدن این روزها بتوانم با خیال آسوده زیر سقف مشترکی که در دوردستها برایم خواهی ساخت به آینده بیندیشم...
-
تموم شد...
سهشنبه 27 فروردین 1387 10:33
... خیلی خیلی خیلی خوشحالم...آخرین لحظههای جدایی دارند بهسر میرسند و من امشب واقعا میرم فرودگاه پیشواز مرد زندگیام... سفرت به سلامت بهترینم... ... امشب امشب تو در راه عمر جدایی کوتاه امشب میام به دیدار پیشواز تو فرودگاه امشب امشب دل من بی تاب و بی قراره تیک تیک تیک تیک لحظه ها از دور تو رو میاره یه روز دو روز...
-
روزهای خاکستری...
یکشنبه 25 فروردین 1387 21:24
... ۱۶ مهرماه بود که این وبلاگ رو آغاز کردم...در حالیکه ۴۸ روز از رفتنت میگذشت... و من افسرده و تنها و نگران به اینهمه دوریای که در پیش رو داشتیم فکر میکردم...میخواستم جایی داشته باشم که حرفهامو بنویسم...میخواستم بغض دلتنگی و تنهاییام رو توی نوشتههام خالی کنم...و مهمتر از همه میخواستم جایی داشته باشم که برای...
-
۳ روز...
شنبه 24 فروردین 1387 19:50
... ۳ روز دیگر مهربانم به آغوشم بازمیگردد... هشت ماهی که گذشت برایم پر بود از تنهایی و انتظار و لحظههای سخت و روزشماری و اشک و بیقراری و دلتنگی... و اکنون بعد از گذشت ۲۴۰ روز کولهبار غمهایم را به زمین انداخته و شانههای مرد زندگیام را در آغوش خواهم گرفت...
-
۶ روز...
چهارشنبه 21 فروردین 1387 22:02
... در حالیکه ۶ روز دیگر بعد از یک دنیا دوری و دلتنگی به آغوشت میپیوندم دلگرفتهام... دلگرفته از خشونت و سردی و بیحس بودنت... دلگرفته از خاموش شدن شعلههای شوقت... و دلگرفته از تصور عادت کردنت به ندیدن و نبودن... و به گمانم استرس یک امتحان نمیتواند توجیهکننده تمام اینها باشد...
-
درس صبوری...
دوشنبه 19 فروردین 1387 11:16
... آدم از خوندن این حس عجیبی پیدا میکنه...اینهمه درد و صبر و شکیبایی درس بزرگی است برای ما انسانهای کوچکدل...
-
روزشماری...
یکشنبه 18 فروردین 1387 10:50
... خیلی خوشحالم...فقط ۹ روز به دیدار عزیزم مونده...و من جایزه هشت ماه صبر و دوری و دلتنگی و غصه و تنهایی و شرایط سخت رو از خدا خواهم گرفت... این روزها پر از هیجانم...واقعا خواب به چشمام نمییاد...استرس دارم...میخوام همه کارهام به موقع انجام بشه... میخوام وقتی از راه میرسی همه چیز خوب و عالی باشه...میخوام با خیال...
-
روزهای رنگی...
شنبه 10 فروردین 1387 00:17
... بینهایت خوشحالم که روزهای خاکستری روبه پایان است... و خدا روزهای رنگی زندگیمان را با دیدار دوباره به چشمان منتظرمان هدیه میکند...
-
لحظه دیدار نزدیک است
پنجشنبه 8 فروردین 1387 06:27
کمتر از 3 هفته به لحظه دیدار باقی مونده همین الان هم که بهش فکر میکنم تمام وجودم رو شادی مفرطی میگیره اینکه عزیزترینت رو بعد از 8 ماه دوری ببینی و بتونی به چشماش خیره بشی و با نگاه باهاش حرف بزنی، شیرین ترین لحظه این چند سال زندگیم میتونه باشه امیدوارم که مشکل خاصی پیش نیاد و همه چیز اونجوری که برنامه ریزی کردیم پیش...
-
بهار...
شنبه 3 فروردین 1387 13:22
... انگیزه نداشتم در مورد عید و بهار اینجا چیزی بنویسم... شاید چون اومدن بهار را از لحظه اومدن تو حساب میکنم... اولویت اول اول اول زندگیام...
-
...
پنجشنبه 23 اسفند 1386 21:47
... به دیوار خوردم و برخاستم... خواستم دیوار را از نو بسازم... اما نمیدانم چرا هربار ویرانتر از قبل بر سرم میریزد؟ به کدامین گناه؟ به م س ل خ کشیده میشوم؟