روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

نوستالژی خاکستری...

به یاد روزهای خوش خوشک قدم زدن در راهروی مرگ!!!

۲۶ دی ۱۳۸۵...

امروز حقیقت تلخ مرگ در دو قدمی مان قدم می زد و با تمام تلاش با آن می جنگیدیم...سایه سنگینش را در اتاقی پر از سپید پوش روی سینه جوان می انداخت و باز دور می شد...و جوان زیر دستکش های لاتکس این سو و آن سو می گشت...و تمام مدت به این می اندیشیدم که دلیلم برای اینهمه غمی که در وجودم نشسته است جوانی اش بود... و امیدی که به زندگی در چشمانش خوانده می شد... و ترسی که برای آبرویش داشت...و غصه ای که برای غصه خانواده اش می خورد... و خواهشی که از من می خواست به کسانش چیزی نگویم...و صد و هشتاد و دو هزار نقشی که می خواست برای صد و هشتاد و دو هزار ویروسی که در هر قطره خونش می لولیدند بازی کند...و صداقتی که در اعترافش به تزریق و ترک و زمان و نخ و سال و دود و فوق دیپلم نمایش و کار در اورژانس خصوصی و خون و سرنگ به خرج می داد...و فهمش که می فهمید دستان بدون دستکش و دهان بدون ماسک من برایم خطرناک است...و شوخ طبعی و شیطنت جوانی اش که باعث شد صبح به او سر نزنم و فقط از دور نگاه کنم که هنوز نمونه برداری اش انجام نشده است...و پاسخی که به مرام گذاری بیمار چهل کیلویی اچ آی وی مثبت بغلی نشان می داد...و علت دیر آمدنش که به قول خودش مصاحبه ای مهم بود...و شاید سوالهای بی پاسخی که در ذهنم به جای گذاشت...

بالای سرش ایستاده ایم ... یکی می گوید احتمالا مرگ مغزی شده است... و می گویند زیاد تزریق کرده ...شاید از نمونه برداری ترسیده و خواسته درد کمتری بکشد...و احتمالا بیمار چهل کیلویی کناری برایش مرام گذاشته و نوشدارو هدیه کرده...

و من فکر می کنم شاید هم خودش با زندگی وداع کرده ...شاید خواسته که برای همیشه از شر کابوس هپاتیت سی اش خلاص شود...چون وقتی پیدایش کردیم آرام در آغوش مرگ، پایین تختش روی زمین دراز کشیده بود...

 به بیمار چهل کیلویی نگاه می کنم که خودش مست و کیفور در جایش خوابیده است...و به جوان، که دیگر نفس نمی کشد...حرف نمی زند ...چشمهایش خیره به سقف مانده اند... و دیگر برای بیماری اش غصه نمی خورد...و به خانواده اش فکر می کنم که آنها نیز فرصت غصه خوردن برای بیمارشان را نخواهند داشت...و ناباورانه باید به سوگ فرزندشان بنشینند...و به این فکر می کنم که شاید در گوشه و کنار این شهر دخترکی عاشقش باشد...و تلخی غم سنگینی را تصور می کنم که معشوق مرده روی قلب دخترک به جای خواهد گذاشت...

باورم نمی شود که مرگ اینقدر به او نزدیک بوده است...و وحشت زده می شوم وقتی این حقیقت به ذهنم فشار می آورد که مرگ به همه همینقدر نزدیک است...به من...به عزیزانم...به او که دوستش دارم...و به تمام آینده ای که می خواهم برای ساختنش تلاش کنم... و مرگ یکباره همه چیز را ویران می کند...

ترسیده ام...نه فقط از مرگ...از طنز تلخ حاکم بر جامعه ای که جوانان خوش سیمایش در یک سرنگ کوچک غرق می شوند...از سطلهای پلاستیکی پر از سوزن های آغشته به بیماری...و از راهروی آلوده ای که شاید خوشبخت ترین ساکنین اتاقهایش همان هایی باشند که  زودتر می میرند...

گذشته...

امروز نشستم یه ایمیلی رو که سه سال و نیم پیش نوشته بودم با دقت خوندم و در آخر یه نفس راحت کشیدم به خاطر تمام حسها و فکرهای قشنگی که توی نوشته هام ترسیم کرده بودم و الان خوشحالم که هیچکدومشون هیچ تغییری نکرده...

من هنوزم همونقدر خلم...

نفرت...

نمی دونم چرا به طرز وحشتناکی از این آدمهای خودخواهی که احساس می کنند وقت دیگران مفته یا یه جورایی واسه بقیه برنامه ریزی می کنند و بعد به ...شون هم نیست متنفرم...

متنفرم از حقه بازهای زبون بازی که توی وجودشون به جز تخماتیکال گرفتن دیگران هیچی نیست...

و از خودم متنفر می شم که چرا برای چندمین بار بازیچه دست این آدمهای پوچ می شم...

و بدتر از همه یه چیزی تو وجودم یهو پایین می ریزه وقتی می بینم تنها کسی که اینجا دارم و ادعای همه کس بودن رو داره حتی یک ذره هم به خاطر بی احترامی ای که به من می شه از خودش ناراحتی ای بروز نمی ده... و شاید همراه بقیه به مسخره شدن من می خنده...

و در آخر، همه اینها سیلی جانانه ای می شه که بر روح و جسم من فرود میاد...


ما که از مردی مردیم لااقل تو زن باش

یه کم از اون قطره غیرتت رو ما هم بپاش