...
به دیوار خوردم و برخاستم...
خواستم دیوار را از نو بسازم...
اما نمیدانم چرا هربار ویرانتر از قبل بر سرم میریزد؟
به کدامین گناه؟
به م س ل خ کشیده میشوم؟
...
با این تصور خوشبینانه که هیچ گرهای در آمدنت نیفتد...(ان شاءالله)
۱۹۸ روزاست که رفتهای و فقط ۴۰ روز دیگر مانده...
که از راه بیایی...
و من بالاخره بتوانم گرد و غبار دوری و دلتنگی را از شانههای مرد تنهایم بتکانم...
...
این روزها هردومون به قول خودت منتظر خبری هستیم که زندگیمون بهش وابسته است...
صبح با یه خواب بد بیدار میشم و برات گریه میکنم و دلداریام میدی و من با همین دلداریهات و با دلخوشی داشتنت آروم میشم...
اما بعد از ۸ ساعت خواب موضوع کاملا عوض میشه...
و من دوباره شدم مایه نگرانی و ناراحتی و استرست...
و واقعا هیچ دلداریای ازم برنمیاد...
فقط فکر میکنم سزاوار اینهمه متهم شدن و جواب پس دادن نیستم...
و نگران آیندهای میشم که قراره در کنار هم بسازیم...
میترسم از اینکه این ناراحتی مسخره چند وقت یکبارت به کابوس همیشگی زندگیمون تبدیل بشه...
و به خودم لعنت میفرستم به خاطر صداقت احمقانهای که در مقابلت نشون دادم...
دلم گرفته...
وقتی میبینم نزدیکترین کسم با توهمات گاهگاهی خودش اینطور ازم فاصله میگیره...
اینجور مواقع خیلی احساس تنهایی آزارم میده...
و مجبورم بغضم رو توی گلوم خفه کنم...
...
حالم اصلا خوب نیست...
برای اینکه انتظار شنیدن صدات زودتر تموم بشه نشستم یک دور تمام خاطراتی رو که فیلم برداری کردیم از اول دیدم...
فیلم ها تموم شدند اما خبری از تو نشد...
و حالا می بینم که سرحال تر از هر وقتی که با من حرف می زنی داری ناهار می خوری...
و طبق معمول من توی این جمع ها مزاحمتم...
دارم فکر می کنم اینهمه دلتنگی و چشم انتظاری برای کسی که زندگی اش رو مستقل از من اونور دنیا همون جایی که همیشه آرزوش بوده شکل داده و به سرگرمی های اونجا عادت کرده بالاخره به کجا می رسه...
نگرانم که ۴۸ روز دیگه قراره با چه کسی روبرو بشم...
شاید خیلی باهام غریبه شده باشی...
اونقدر که دیگه یادت نیاد یه روزی من هم یه قسمت خیلی کوچیک از آرزوهات بودم...
...
بود آیا که خرامان ز درم باز آیی؟
گره از کار فروبسته ما بگشایی؟
نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو
من به جان آمدم اینک تو چرا می نایی؟
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو می بینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش از این گر دگری در دل من می گنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی می ناید
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی از لب بدهم کام عراقی روزی
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی
(عراقی)
همسرم، مهربانم، بهترینم، سنگ صبورم
سلام
تمام آرزویم را در اولین جمله برایت خلاصه می کنم... اول از همه سلامتی و خوشحالی ات و سپس به پایان رسیدن این روزهای انتظار... امروز صد و شصت و پنجمین روز ندیدنت هم به پایان رسید و من بی صبرانه چشم به راهت نشسته ام تا هفتاد و چهار صبح دیگر طلوع قدمهای تو را بر پله های سالن انتظار فرودگاه خیالی ذهنم نظاره کنم...روزشمار دیوار اتاق را چند روز یک بار به سراغش می روم تا لذت خط زدن روزهای بیشتری نصیبم شود... دلم برای یک لحظه در کنارت بودن تنگ است. دلتنگی وسیعم نوازش دستان مهربانت را می خواهد...آیینه چشمان منتظرم به اندازه صد و شصت و پنج روز زنگار گرفته است و امیدوارم آنقدر تاب بیاورد تا بیایی و اشک فراق از آن زدوده شود و بتوانم تا بی پایان به زلال درخشنده چشمانت خیره شوم و زندگی کوچکم را در پیوند جانهای دوری کشیده مان شکل دهم.
روزهای سختی بر ما گذشت. گاهی تمام دلخوشی مان قاب تصویر اندک متحرکی بود که می توانستیم لبخند دورادور هم را بنگریم و مامن آرامشمان آغوشی بود که از پشت شیشه به روی هم می گشودیم. تحمل دلتنگی ای که با خاطره آشیانه کوچک سه ماهه مان دو چندان می شود آسان نیست و گفتن و نوشتن گاهگاهی حرفهایم برای قلب مهربان و صبورت تسکین کوچکی است بر درد بزرگ و سوزناکی که با خداحافظی ات بر قلب کوچکم نشانده شد.
هرچند مناسبت این نامه را می گذارم روز عشق...اما برای من تمام روزها از همان لحظه تولد حضور مقدست در زندگی ساده ام روز عشق به تو بوده اند و همیشه حتی در لحظه های اخم و قهر و حرفهای تلخ به عشقت پناه آورده ام و با عشقت به سویت بازگشته ام. مرا ببخش که هدیه ام به مناسبت این روز جز طرح و نامه ای بیش نیست. در دو سال گذشته بزرگترین قدردانی ام از عشقی که به من بخشیدی بوسه صادقانه ام بود که بر دستان گرمت می کاشتم و آرزو می کنم سال دیگر در چنین روزی کنارت باشم تا آغوش سخی ات را به تنهایی و دلتنگی ام هدیه کنی. بی صبرانه منتظر ماهها و سالهایی هستم که پشت روزهایشان خداحافظی و اشک و فراق و پایانی نباشد و بدون ترس و نگرانی نبودنت با خوشبختی و عشق طعم شیرین زندگی با تو را مزه مزه کنم.
آرزومندم خدا و روزگار خدا این فرصت را تا هر زمانی که سرنوشت رقم خواهد زد به زندگی مان اعطا نمایند و مادامی که زنده ام نعمت حضورت را عاشقانه در کنار خود داشته باشم.
همسرم از وجودت که از زندگی ام به امانت برده ای خوب مراقبت کن.همیشه دوستت داشته ام، دوستت دارم و دوستت خواهم داشت...
13 بهمن 1386 به مناسبت 14 فوریه 2008