روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

کودکی...

این روزها همه اش به دوران کودکی فکر میکنم. دلم واسه ایران خیلی تنگ شده. یاد بچگی ها بخیر... همیشه وقتی مشقهامون رو می نوشتیم، عصر که می شد مامان ما را میبرد بیرون یه دوری می زدیم. یا می رفتیم خونه مادرجون، یا خونه خاله ژاله، یا سینما، یا می رفتیم ساندویچ می خوردیم، یا اگه تابستون بود می رفتیم سراغ بابا و ۵ تایی می رفتیم شهربازی...

چقدر دلم می خواد دوباره ۱۰ ساله بشم... و فقط یه روز این فرصت رو داشته باشم که با داداش و خواهرم دست بابا و مامان رو بگیریم و خواب آلود از خونه مادرجون پیاده برگردیم خونمون...

نظرات 4 + ارسال نظر
گل آبی شنبه 5 بهمن 1387 ساعت 08:55

چرا امروز به هرجا سر میزنم از اون روزهای بی خیالی نوشته؟....

[ بدون نام ] دوشنبه 7 بهمن 1387 ساعت 17:32

آی گفتی

مژگان سه‌شنبه 22 اردیبهشت 1388 ساعت 13:13

چرا دیگه نمی نویسی ؟روزهای خاکستریت تمام شده؟ به این بهانه در اینجا رو تخته نکن اسمش رو عوض کن .... ان شا... همه ی روزهای زندگیت سفید باشن

آزاده پنج‌شنبه 19 آذر 1388 ساعت 22:21 http://amical.blogsky.com

سلام
می دونی این یک تجربه مشترک هست. تمام کسانی که از وطن دور شده‌اند٬ همین حالت رو دارند. نمی‌دونم چند وقته از خانواده دور شدی٬ اگر مدت زیادی نیست کمی صبر کن چیزهایی یادت می‌افته که حتی باورش برای خودت هم سخته که این همه مدت اینها کجا بودند و کجای سلولهای خاکستری مغزت لونه کرده بودن.
دل قوی دار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد