...
از فضای خاکستری این وبلاگ خسته شدم ولی دلم هم نمیاد که توش ننویسم. شاید اگه رنگ و روش رو عوض کنم انگیزه ام بیشتر بشه واسه نوشتن...
بالاخره بعد از دو سال دارم یه نفس راحت می کشم، از این جا به بعدش دیگه خیلی دست من نیست، بعد از ۵ تا امتحان خفن حالا باید بشینم ببینم خدا می خواد من اون چیزی که می خوام بشم بالاخره می شم یا نه....
...
امروز عاشقانه ترین و زیباترین و غم انگیزترین تصویری که توی ذهنم نشست، قابی از مامان و بابای قشنگم بود که تازه از خواب بیدار شده بودند و با چشمهای دلتنگ و پف آلود توی وب کم برام لبخند می زدند...
...
هستم و زندگی می گذرد...
دلتنگ خانه ام و می دانم که به این زودی ها نخواهمش دید...
به روزهای روشن آینده دلخوشم و برایش تلاش می کنم...
کمتر نوشتنم می آید چون زیاد فکر نمی کنم...
...
تا بعد...
این روزها همه اش به دوران کودکی فکر میکنم. دلم واسه ایران خیلی تنگ شده. یاد بچگی ها بخیر... همیشه وقتی مشقهامون رو می نوشتیم، عصر که می شد مامان ما را میبرد بیرون یه دوری می زدیم. یا می رفتیم خونه مادرجون، یا خونه خاله ژاله، یا سینما، یا می رفتیم ساندویچ می خوردیم، یا اگه تابستون بود می رفتیم سراغ بابا و ۵ تایی می رفتیم شهربازی...
چقدر دلم می خواد دوباره ۱۰ ساله بشم... و فقط یه روز این فرصت رو داشته باشم که با داداش و خواهرم دست بابا و مامان رو بگیریم و خواب آلود از خونه مادرجون پیاده برگردیم خونمون...
به یاد روزهای خوش خوشک قدم زدن در راهروی مرگ!!!
۲۶ دی ۱۳۸۵...
امروز حقیقت تلخ مرگ در دو قدمی مان قدم می زد و با تمام تلاش با آن می جنگیدیم...سایه سنگینش را در اتاقی پر از سپید پوش روی سینه جوان می انداخت و باز دور می شد...و جوان زیر دستکش های لاتکس این سو و آن سو می گشت...و تمام مدت به این می اندیشیدم که دلیلم برای اینهمه غمی که در وجودم نشسته است جوانی اش بود... و امیدی که به زندگی در چشمانش خوانده می شد... و ترسی که برای آبرویش داشت...و غصه ای که برای غصه خانواده اش می خورد... و خواهشی که از من می خواست به کسانش چیزی نگویم...و صد و هشتاد و دو هزار نقشی که می خواست برای صد و هشتاد و دو هزار ویروسی که در هر قطره خونش می لولیدند بازی کند...و صداقتی که در اعترافش به تزریق و ترک و زمان و نخ و سال و دود و فوق دیپلم نمایش و کار در اورژانس خصوصی و خون و سرنگ به خرج می داد...و فهمش که می فهمید دستان بدون دستکش و دهان بدون ماسک من برایم خطرناک است...و شوخ طبعی و شیطنت جوانی اش که باعث شد صبح به او سر نزنم و فقط از دور نگاه کنم که هنوز نمونه برداری اش انجام نشده است...و پاسخی که به مرام گذاری بیمار چهل کیلویی اچ آی وی مثبت بغلی نشان می داد...و علت دیر آمدنش که به قول خودش مصاحبه ای مهم بود...و شاید سوالهای بی پاسخی که در ذهنم به جای گذاشت...
بالای سرش ایستاده ایم ... یکی می گوید احتمالا مرگ مغزی شده است... و می گویند زیاد تزریق کرده ...شاید از نمونه برداری ترسیده و خواسته درد کمتری بکشد...و احتمالا بیمار چهل کیلویی کناری برایش مرام گذاشته و نوشدارو هدیه کرده...
و من فکر می کنم شاید هم خودش با زندگی وداع کرده ...شاید خواسته که برای همیشه از شر کابوس هپاتیت سی اش خلاص شود...چون وقتی پیدایش کردیم آرام در آغوش مرگ، پایین تختش روی زمین دراز کشیده بود...
به بیمار چهل کیلویی نگاه می کنم که خودش مست و کیفور در جایش خوابیده است...و به جوان، که دیگر نفس نمی کشد...حرف نمی زند ...چشمهایش خیره به سقف مانده اند... و دیگر برای بیماری اش غصه نمی خورد...و به خانواده اش فکر می کنم که آنها نیز فرصت غصه خوردن برای بیمارشان را نخواهند داشت...و ناباورانه باید به سوگ فرزندشان بنشینند...و به این فکر می کنم که شاید در گوشه و کنار این شهر دخترکی عاشقش باشد...و تلخی غم سنگینی را تصور می کنم که معشوق مرده روی قلب دخترک به جای خواهد گذاشت...
باورم نمی شود که مرگ اینقدر به او نزدیک بوده است...و وحشت زده می شوم وقتی این حقیقت به ذهنم فشار می آورد که مرگ به همه همینقدر نزدیک است...به من...به عزیزانم...به او که دوستش دارم...و به تمام آینده ای که می خواهم برای ساختنش تلاش کنم... و مرگ یکباره همه چیز را ویران می کند...
امروز نشستم یه ایمیلی رو که سه سال و نیم پیش نوشته بودم با دقت خوندم و در آخر یه نفس راحت کشیدم به خاطر تمام حسها و فکرهای قشنگی که توی نوشته هام ترسیم کرده بودم و الان خوشحالم که هیچکدومشون هیچ تغییری نکرده...
من هنوزم همونقدر خلم...
نمی دونم چرا به طرز وحشتناکی از این آدمهای خودخواهی که احساس می کنند وقت دیگران مفته یا یه جورایی واسه بقیه برنامه ریزی می کنند و بعد به ...شون هم نیست متنفرم...
متنفرم از حقه بازهای زبون بازی که توی وجودشون به جز تخماتیکال گرفتن دیگران هیچی نیست...
و از خودم متنفر می شم که چرا برای چندمین بار بازیچه دست این آدمهای پوچ می شم...
و بدتر از همه یه چیزی تو وجودم یهو پایین می ریزه وقتی می بینم تنها کسی که اینجا دارم و ادعای همه کس بودن رو داره حتی یک ذره هم به خاطر بی احترامی ای که به من می شه از خودش ناراحتی ای بروز نمی ده... و شاید همراه بقیه به مسخره شدن من می خنده...
و در آخر، همه اینها سیلی جانانه ای می شه که بر روح و جسم من فرود میاد...
ما که از مردی مردیم لااقل تو زن باش
می گن عالم مستی
همین عالم عشقه
چه خوشبخته دل من
که دردش غم عشقه
تو قلبم تو رو دارم
اگه خونه به دوشم
من این عالم عشقو
به عالم نفروشم
...
مهربونم برای من همین عالم مستی و عشقت و بودن در کنارت از همه دنیا با ارزش تره...
خسته و خموده از نهار سنگین بدمزه ( تن ماهی محلول در آب!)، درس خواندن بدون انگیزه، قهر کردن بی نتیجه، ورزش های نکرده، و مشاور ناهمزبان، همچنان به زندگی مشغولیم...
بعد از گذشت روزهای سخت جدایی و انتظار، بالاخره با ساختن زندگی کوچک و ساده ای در غربت در کنار همسر به آرامش رسیده ام و دغدغه دور شدن دوباره، فعلا از ذهنم پاک شده است. شاید همین آرامشی که بعد از ماهها کشمکش و رنج برایم دست یافتنی شد انگیزه دست به قلم بردنم را کمتر کرده و در کنارش مسایل تازه ای که با آنها درگیر شده ام وقتم را پر کرده اند. خلاصه زندگی اینجا فعلا خوب می گذرد و تنها نگرانی یا شاید ذهن مشغولی من، رسیدن به اهداف شغلی ام باشد... که راه کوتاهی هم نیست و توجیه عقلانی ام این است که شاید دو سه سال بیکاری و در خانه ماندن و سردرگمی در مقابل فرصت فرار از وطنی که نابودی روز به روزش را شاهد بودم تاوان مختصری باشد...
شاید فرو رفتن در روزمرگی فرصت نوشتن را از من گرفته باشد و کمتر به اینجا سر بزنم اما شاید نشانه ای است از اینکه دارم کم کم به زندگی در اینجا خو میکنم، و با مردمانی که مثل من غریبانه به اینجا پناه آورده اند آمیخته میشوم.
به آن روزهای خوب فکر می کنم...به روزهایی که مهمترین و بزرگترین دغدغه زندگی کوچکمان کشیدن جاروبرقی و دم کردن دو پیمانه برنج با ته دیگ سیب زمینی نبود... به روزهای خوبی که کیک عصرانه بقالی کوچک محله چاشنی لحظه های عاشقانه بعد از ظهرهای شادمان بود... به آرامشی که شبهای روشنمان را در بر داشت و به سفره کوچک صبحانه مان که هیچگاه تک نفری کنارش نمی نشستیم...به آفتاب سوزانی که در مسیر طولانی آزادی_ سیدخندان گرمایش را در آغوش هم تاب می آوردیم...و به چهره مهربان و خندان عزیزانی که دوستمان داشتند...
و امروز در این گوشه دور دور... نه صبحانه دو نفره ای...نه عصرانه عاشقانه ای... و نه آغوش آرامشی... شاید غربت دوری از وطن خاطرات خوب روزهای آشنایی مان را از میان برده است...
زن گذشته هایش را دور انداخت، بال درآورد، رشد کرد و عاشق شد...
مرد را انتخاب کرد و خواست در باقیمانده زندگی اش او را سهیم کند...
مرد زن را از هرچه داشت جدا کرد...
و زن لذت لمس ریشه را به غربت بی ریشگی در کنار مرد بخشید...
مرد شروع کرد به کنکاش روزهایی که هنوز در زندگی زن نبود...
و تار و پود قلب زن را از هم درید تا شاید آثار جرمی بیابد و دست آویز خشمگینی هایش سازد...
و مرد هیچوقت ندانست که زن حتی دفتر اشعارش را به رودخانه سپرد...
مبادا احساسات رقیق دختر نوجوانی که به کلمات وزن بخشیده بودند موجب رشک و رنج مرد شود...
و شاید همان روز که شعرهای زن با آب رودخانه به سرنوشتی نامعلوم پیوستند مرد در حالت مستی دوست داشتنی اش سیگار می کشید...
و حال زن افسوس می خورد که شعرهای بی گناه نوجوانی اش را به خاطر دغدغه های بیمارگونه و تمام ناشدنی مرد دور ریخته است...
و مرد اسم این خفقان را دوست داشتن نهاده است...
در حالیکه نمی داند برای زن دوست داشتن و تعهد مقدس تر از آن است که با بلوف های کودکانه محکش بزنند...
"سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست..."
...
باران می بارد و هوای تازه ی این شهر غریبه به درون ریه های دود زده ام می خزد و پر می شوم از دلتنگی... ساعتهای به انتظارت نشستن را با خاطرات استیصال ماههای گذشته می آمیزم و در پایان اندیشه هایم با وجود غربت... دلتنگی برای خانه... و هراس از روزهای نامعلوم اینجا... زندگی با تو را در همین گوشه خلوت و ناآشنای دنیا عاشقانه دوست می دارم...
...
از آخرین باری که اینجا نوشتم ۴۱ روز میگذرد... ۴۱ روز پر از ماجرا... پر از خاطره... پر از این در و آن در زدن...
و حالا فقط یک چیز دلم میخواهد...اینکه بعد از تمام شدن این روزها بتوانم با خیال آسوده زیر سقف مشترکی که در دوردستها برایم خواهی ساخت به آینده بیندیشم...
...
خیلی خیلی خیلی خوشحالم...آخرین لحظههای جدایی دارند بهسر میرسند و من امشب واقعا میرم فرودگاه پیشواز مرد زندگیام... سفرت به سلامت بهترینم...
...
امشب امشب تو در راه
عمر جدایی کوتاه
امشب میام به دیدار
پیشواز تو فرودگاه
امشب امشب دل من
بی تاب و بی قراره
تیک تیک تیک تیک لحظه ها
از دور تو رو میاره
یه روز دو روز نبوده
عمری که بی تو سر شد
رفتی سفر دل من
دور از تو عاشق تر شد
یاد تو پنهون نشد
جدایی آسون نشد
دل از دوست داشتن تو
هرگز پشیمون نشد
تو اینهمه غریبه
یه آشنا تو بودی
تو خلوت دل من
تنها صدا تو بودی
رفتی نرفته یادت
قشنگه خاطراتت
عشقت نشد فراموش
بیشتر دلم می خوادت
...
۱۶ مهرماه بود که این وبلاگ رو آغاز کردم...در حالیکه ۴۸ روز از رفتنت میگذشت... و من افسرده و تنها و نگران به اینهمه دوریای که در پیش رو داشتیم فکر میکردم...میخواستم جایی داشته باشم که حرفهامو بنویسم...میخواستم بغض دلتنگی و تنهاییام رو توی نوشتههام خالی کنم...و مهمتر از همه میخواستم جایی داشته باشم که برای تو بنویسم... میدونستم روزهای سختی رو خواهم گذروند و همه این سختیها رو به امید دیدار دوباره و پیوستن دوباره تحمل خواهم کرد... برای همین اسم وبلاگ رو نگذاشتم روزهای سیاه... گذاشتم روزهای خاکستری... و حالا که فقط ۲ روز از روزهای خاکستری باقی مونده برمیگردم و نوشتههاشو میخونم... خوشحالم که تو هم همراهم شدی و گاهی برام اینجا نوشتی... وقتی به روزهایی که گذشت فکر میکنم... به اشکهایی که پشت تلفن برای هم ریختیم... به عشقی که ابرازش فقط از راه شنیدن و دیدن از طریق مانیتور بود... به لحظه لحظههایی که برای همدیگه تعریف میکردیم... به قهر و آشتیهایی که ریشه اصلیشون دلتنگی و جدایی بود... به دلخوشیهای کوچیکی که با تداعی دونفره دیدار دوباره برای هم میساختیم... وقتی به همه اینها فکر میکنم٬ میبینم از این روزهای وحشتناکی که گذشته اصلا متنفر نیستم... خسته٬ دلتنگ٬ و بیتابم...اما ناراحت نیستم...چون حس میکنم از این روزها خیلی چیزها یاد گرفتم... یاد گرفتم صبور باشم... و ارزش تو رو توی زندگیام با تمام وجود درک کردم... فهمیدم که در همه حال باید قدر لحظههای مشترکمون رو بدونم... چون از دست دادنشون خیلی آسونه... فهمیدم که عشق با دوری کمتر نمیشه... و فهمیدم که چقدر دلم میخواد همراه همیشگی تو باشم... من آموختم که چگونه و چقدر دوست میدارمت... و گمان میکنم این میتونه بزرگترین سرمایه زندگی مشترکم با تو باشه... و این سرمایه آسون به دست نیومده... هیچوقت فراموش نمیکنم که بهخاطرش هشت ماه تنهایی رو طاقت آوردم...