پرده اول: تنهایی
تصمیم میگیری که یک یکشنبه خوب برای خودت و عزیزت درست کنی. از اینکه این چند روز این قدر خوب گذشته احساس شادمانی میکنی و از اینکه میتونین یک تابستون شاد و فارغ از استرس رو تجربه کنین احساس خوشبختی مضاعفی میکنی
پرده دوم: با هم بودن با احساس تنهایی
پیشنهاد تنها بیرون رفتن رو قبول نمیکنی صبر میکنی تا بیاد و با هم برین. دوست داری تو این هوای خوب که چند ماهی هم بیشتر مهمونمون نیست قدم بزنی و نفس بکشی ولی یکی هست که غیر از خودش به کسی فکر نمیکنی تصمیم میگیره، اعلام میکنه و اصرار به انجامش داره...
پرده سوم: تنهایی
به همه فکرهات میخندی و یادت میاد که هیچوقت اون مثل تو فکر نمیکنه
چند وقتیست که روال زندگی ما عوض شده، او شبها تا دیر وقت در خانه نیست و
من چشم به در ،در انتظار آمدنش هستم. برای او یک تجربه جدید است و برای من
یادآور یک حقیقت که زندگی بدون او چه سخت میگذرد. دوباره یاد روزهای
دوریمان می افتم که زندگی بدون حضور او چقدر سخت بود. یاد لحظات تنهایی,
انتظار زنگ تلفن و در نهایت فقط یک صدا ...
به یاد روزهای خاکستری امان چند قطره اشک میریزم و دوباره خدا رو شکر
میکنم که این انتظار چند ساعتی بیش نیست و شب دوباره در آغوش یکدیگر آرام خواهیم
گرفت.