روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

روزهای ما

پرده اول: تنهایی

تصمیم میگیری که یک یکشنبه خوب برای خودت و عزیزت درست کنی. از اینکه این چند روز این قدر خوب گذشته احساس شادمانی میکنی و از اینکه میتونین یک تابستون شاد و فارغ  از استرس رو تجربه کنین احساس خوشبختی مضاعفی میکنی

 پرده دوم: با هم بودن با احساس تنهایی

پیشنهاد تنها بیرون رفتن رو قبول نمیکنی صبر میکنی تا بیاد و با هم برین. دوست داری تو این هوای  خوب که چند ماهی هم بیشتر مهمونمون نیست قدم بزنی و نفس بکشی ولی یکی هست که غیر از خودش به کسی فکر نمیکنی تصمیم میگیره، اعلام میکنه و اصرار به انجامش داره...

پرده سوم: تنهایی

به همه فکرهات میخندی و یادت میاد که هیچوقت اون مثل تو فکر نمیکنه

 

انتظار کوتاه

چند وقتیست که روال زندگی ما عوض شده، او شبها تا دیر وقت در خانه نیست و من چشم به در ،در انتظار آمدنش هستم. برای او یک تجربه جدید است و برای من یادآور یک حقیقت که زندگی بدون او چه سخت میگذرد. دوباره یاد روزهای دوریمان می افتم که زندگی بدون حضور او چقدر سخت بود. یاد لحظات تنهایی, انتظار زنگ تلفن و در نهایت فقط یک صدا ...
به یاد روزهای خاکستری امان چند قطره اشک میریزم  و دوباره خدا رو شکر میکنم که این انتظار چند ساعتی بیش نیست و شب دوباره در آغوش یکدیگر آرام خواهیم گرفت.

لحظه دیدار نزدیک است

کمتر از 3 هفته به لحظه دیدار باقی مونده
همین الان هم که بهش فکر میکنم تمام وجودم رو شادی مفرطی میگیره
اینکه عزیزترینت رو بعد از 8 ماه دوری ببینی و بتونی به چشماش خیره بشی و با نگاه باهاش حرف بزنی، شیرین ترین لحظه این چند سال زندگیم میتونه باشه
امیدوارم که مشکل خاصی پیش نیاد و همه چیز اونجوری که برنامه ریزی کردیم پیش بره.
از اینکه مجبور نیستم تنها برگردم و زندگی دو نفره جدیدمون تو این محیط جدید قرار شروع بشه هم خیلی خوشحالم
خوشحالم و خدا رو به خاطر همه لطفی که بهمون داشته شکر میکنم.

لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز میلرزد دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم

گذری کن که خیالی شدم از تنهایی

این روزها انتظار برای تموم شدن این دوری و این همه دلتنگی، و همچنین انتظار برای یک نتیجه که خیلی زندگیمون بهش وابسته است، واقعاً تاب و توانم را ربوده است از خدا می خوام که کمکمون کنه همین جوری که تاحالا هیچ وقت تنهامون نگذاشته، و از تو بهترینم هم بخاطر این همه صبری که داری و بخاطر گره زدن زندگیت به سرنوشت مبهم زندگی مردی که شاید خودخواهیهاش باعث شد که تو رو در کنار همه آرزوهاش بخواد و نه در برابر اونها، از صمیم قلب تشکر می کنم و امیدوارم روزی بتونم ذره ای از این همه محبتت رو جبران کنم.
امشب اشک مجالم نمیده که بیشتر بتونم بنویسم،
صدای استاد شجریان همدم این شبهای تنهایی من شده
تا حالا این قدر با احساس همایون مثنوی رو گوش نداده بودم
وقتی که میخونه "به جان آمدم از دلتنگی" ...

ریشه در خاک

یکی از دوستان فریدون مشیری از او خواسته بود که با هم به آمریکا مهاجرت کنن، مشیری از او یک شب مهلت میخواد و فرداش این شعر و در جوابش به او میده:

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و
اشک من تو را بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده ست
دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده ست
غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده ست

تو با خون و عرق، این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن در افتادی
تو را کوچیدن از این خاک دل برکندن از جان است
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالیهای پی در پی
تو را از نیمه ره برگشتن یاران
تو را تزویر غمخواران
ز پا افکند؛

تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان در ستوه آورد
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است؛

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است؛

تو با چشمان غمباری که روزی چشمه جوشان شادی بود و
اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده است
خواهی رفت
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت

من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقی است می مانم
من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم

امید روشنایی گر چه در این تیرگیها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه، می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک
با دست تهی، گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید
سرود فتح می خوانم

و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت

کاشکی زودتر این روزها تموم بشه

نمیدونم چرا؟ ولی این روز ها خیلی مستاصل شدم
کاشکی زودتر این روزها تموم بشه دیگه طاقت تنهایی بیش از این و هم ندارم،
کاشکی این روز ها اونجوری که دلم میخواد تموم بشه...
و کاشکی تو بفهمی که من هم برای تموم شدن این دوری لحظه شماری میکنم.

نازار دلی را که تو جانش باشی

نازار دلی را که تو جانش باشی
معشوقه ی پیدا و نهانش باشی

زان می ترسم که از دل آزردن تو
دل خون شود و تو در میانش باشی

دانی که به دیدار تو چونم تشنه؟
هر لحظه که میرود فزونم تشنه

من تشنه ی آن دو چشم مخمور تو ام
عالم همه زین سبب به خونم تشنه

باور نکن تنهائی ات را

باور نکن تنهائی ات را
من در تو پنهانم تو در من
از من به من نزدیک تر تو
از تو به تو نزدیک تر من

باور نکن تنهائی ات را
تا یک دل و یک درد داریم
تا در عبور از کوچه عشق
بر دوش هم سر می گذاریم

دل تاب تنهائی ندارد
باور نکن تنهائی ات را
هر جای این دنیا که باشی
من با توام تنهای تنها

من با توام هر جا که هستی
حتی اگر با هم نباشیم
حتی اگر یک لحظه یک روز
با هم در این عالم نباشیم

این خانه را بگذار و بگذر
با من بیا تا کعبه دل
باور نکن تنهائی ات را
من با توام منزل به منزل