...
خیلی خیلی خیلی خوشحالم...آخرین لحظههای جدایی دارند بهسر میرسند و من امشب واقعا میرم فرودگاه پیشواز مرد زندگیام... سفرت به سلامت بهترینم...
...
امشب امشب تو در راه
عمر جدایی کوتاه
امشب میام به دیدار
پیشواز تو فرودگاه
امشب امشب دل من
بی تاب و بی قراره
تیک تیک تیک تیک لحظه ها
از دور تو رو میاره
یه روز دو روز نبوده
عمری که بی تو سر شد
رفتی سفر دل من
دور از تو عاشق تر شد
یاد تو پنهون نشد
جدایی آسون نشد
دل از دوست داشتن تو
هرگز پشیمون نشد
تو اینهمه غریبه
یه آشنا تو بودی
تو خلوت دل من
تنها صدا تو بودی
رفتی نرفته یادت
قشنگه خاطراتت
عشقت نشد فراموش
بیشتر دلم می خوادت
...
۱۶ مهرماه بود که این وبلاگ رو آغاز کردم...در حالیکه ۴۸ روز از رفتنت میگذشت... و من افسرده و تنها و نگران به اینهمه دوریای که در پیش رو داشتیم فکر میکردم...میخواستم جایی داشته باشم که حرفهامو بنویسم...میخواستم بغض دلتنگی و تنهاییام رو توی نوشتههام خالی کنم...و مهمتر از همه میخواستم جایی داشته باشم که برای تو بنویسم... میدونستم روزهای سختی رو خواهم گذروند و همه این سختیها رو به امید دیدار دوباره و پیوستن دوباره تحمل خواهم کرد... برای همین اسم وبلاگ رو نگذاشتم روزهای سیاه... گذاشتم روزهای خاکستری... و حالا که فقط ۲ روز از روزهای خاکستری باقی مونده برمیگردم و نوشتههاشو میخونم... خوشحالم که تو هم همراهم شدی و گاهی برام اینجا نوشتی... وقتی به روزهایی که گذشت فکر میکنم... به اشکهایی که پشت تلفن برای هم ریختیم... به عشقی که ابرازش فقط از راه شنیدن و دیدن از طریق مانیتور بود... به لحظه لحظههایی که برای همدیگه تعریف میکردیم... به قهر و آشتیهایی که ریشه اصلیشون دلتنگی و جدایی بود... به دلخوشیهای کوچیکی که با تداعی دونفره دیدار دوباره برای هم میساختیم... وقتی به همه اینها فکر میکنم٬ میبینم از این روزهای وحشتناکی که گذشته اصلا متنفر نیستم... خسته٬ دلتنگ٬ و بیتابم...اما ناراحت نیستم...چون حس میکنم از این روزها خیلی چیزها یاد گرفتم... یاد گرفتم صبور باشم... و ارزش تو رو توی زندگیام با تمام وجود درک کردم... فهمیدم که در همه حال باید قدر لحظههای مشترکمون رو بدونم... چون از دست دادنشون خیلی آسونه... فهمیدم که عشق با دوری کمتر نمیشه... و فهمیدم که چقدر دلم میخواد همراه همیشگی تو باشم... من آموختم که چگونه و چقدر دوست میدارمت... و گمان میکنم این میتونه بزرگترین سرمایه زندگی مشترکم با تو باشه... و این سرمایه آسون به دست نیومده... هیچوقت فراموش نمیکنم که بهخاطرش هشت ماه تنهایی رو طاقت آوردم...
...
۳ روز دیگر مهربانم به آغوشم بازمیگردد... هشت ماهی که گذشت برایم پر بود از تنهایی و انتظار و لحظههای سخت و روزشماری و اشک و بیقراری و دلتنگی... و اکنون بعد از گذشت ۲۴۰ روز کولهبار غمهایم را به زمین انداخته و شانههای مرد زندگیام را در آغوش خواهم گرفت...
...
در حالیکه ۶ روز دیگر بعد از یک دنیا دوری و دلتنگی به آغوشت میپیوندم دلگرفتهام...
دلگرفته از خشونت و سردی و بیحس بودنت...
دلگرفته از خاموش شدن شعلههای شوقت...
و دلگرفته از تصور عادت کردنت به ندیدن و نبودن...
و به گمانم استرس یک امتحان نمیتواند توجیهکننده تمام اینها باشد...
...
آدم از خوندن این حس عجیبی پیدا میکنه...اینهمه درد و صبر و شکیبایی درس بزرگی است برای ما انسانهای کوچکدل...
...
خیلی خوشحالم...فقط ۹ روز به دیدار عزیزم مونده...و من جایزه هشت ماه صبر و دوری و دلتنگی و غصه و تنهایی و شرایط سخت رو از خدا خواهم گرفت...
این روزها پر از هیجانم...واقعا خواب به چشمام نمییاد...استرس دارم...میخوام همه کارهام به موقع انجام بشه... میخوام وقتی از راه میرسی همه چیز خوب و عالی باشه...میخوام با خیال آسوده به عمق هشت ماه ندیدن بغلت کنم...
میخوام به اندازه درد دلتنگیای که بوسه هشت ماه پیشت روی پیشونیم بهجا گذاشت لذت بوسیدن گونههاتو بعد از هشت ماه دوباره تجربه کنم...
...
بینهایت خوشحالم که روزهای خاکستری روبه پایان است...
و خدا روزهای رنگی زندگیمان را با دیدار دوباره به چشمان منتظرمان هدیه میکند...
...
انگیزه نداشتم در مورد عید و بهار اینجا چیزی بنویسم...
شاید چون اومدن بهار را از لحظه اومدن تو حساب میکنم...
اولویت اول اول اول زندگیام...