شاید فرو رفتن در روزمرگی فرصت نوشتن را از من گرفته باشد و کمتر به اینجا سر بزنم اما شاید نشانه ای است از اینکه دارم کم کم به زندگی در اینجا خو میکنم، و با مردمانی که مثل من غریبانه به اینجا پناه آورده اند آمیخته میشوم.
به آن روزهای خوب فکر می کنم...به روزهایی که مهمترین و بزرگترین دغدغه زندگی کوچکمان کشیدن جاروبرقی و دم کردن دو پیمانه برنج با ته دیگ سیب زمینی نبود... به روزهای خوبی که کیک عصرانه بقالی کوچک محله چاشنی لحظه های عاشقانه بعد از ظهرهای شادمان بود... به آرامشی که شبهای روشنمان را در بر داشت و به سفره کوچک صبحانه مان که هیچگاه تک نفری کنارش نمی نشستیم...به آفتاب سوزانی که در مسیر طولانی آزادی_ سیدخندان گرمایش را در آغوش هم تاب می آوردیم...و به چهره مهربان و خندان عزیزانی که دوستمان داشتند...
و امروز در این گوشه دور دور... نه صبحانه دو نفره ای...نه عصرانه عاشقانه ای... و نه آغوش آرامشی... شاید غربت دوری از وطن خاطرات خوب روزهای آشنایی مان را از میان برده است...