روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

قصه زن و مرد...

زن گذشته هایش را دور انداخت، بال درآورد، رشد کرد و عاشق شد...

مرد را انتخاب کرد و خواست در باقیمانده زندگی اش او را سهیم کند...

مرد زن را از هرچه داشت جدا کرد...

و زن لذت لمس ریشه را به غربت بی ریشگی در کنار مرد بخشید...

مرد شروع کرد به کنکاش روزهایی که هنوز در زندگی زن نبود...

و تار و پود قلب زن را از هم درید تا شاید آثار جرمی بیابد و دست آویز خشمگینی هایش سازد...

و مرد هیچوقت ندانست که زن حتی دفتر اشعارش را به رودخانه سپرد...

مبادا احساسات رقیق دختر نوجوانی که به کلمات وزن بخشیده بودند موجب رشک و رنج مرد شود...

و شاید همان روز که شعرهای زن با آب رودخانه به سرنوشتی نامعلوم پیوستند مرد در حالت مستی دوست داشتنی اش سیگار می کشید...

و حال زن افسوس می خورد که شعرهای بی گناه نوجوانی اش را به خاطر دغدغه های بیمارگونه و تمام ناشدنی مرد دور ریخته است...

و مرد اسم این خفقان را دوست داشتن نهاده است...

در حالیکه نمی داند برای زن دوست داشتن و تعهد مقدس تر از آن است که با بلوف های کودکانه محکش بزنند...


...

"سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست..."


باران

...

باران می بارد و هوای تازه ی این شهر غریبه به درون ریه های دود زده ام می خزد و پر می شوم از دلتنگی... ساعتهای به انتظارت نشستن را با خاطرات استیصال ماههای گذشته می آمیزم و در پایان اندیشه هایم با وجود غربت... دلتنگی برای خانه... و هراس از روزهای نامعلوم اینجا... زندگی با تو را در همین گوشه خلوت و ناآشنای دنیا عاشقانه دوست می دارم...