روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

تسلیت...

                                                            

اگه درست یادم مونده باشه صبح پنجشنبه  گفت دیشب یه خواب خیلی بد دیدم...

نمی دونم خوابش چی بود...

ولی عصر همون روز بطور غیر منتظره ای شنیدم پدرش رو از دست داده...

هیچی برای گفتن نداشتم...

هنوز نتونستم با خودش حرف بزنم...

حتی دلم نمیاد کلمه تسلیت رو در مقابلش به زبون بیارم...

فقط دلم می خواد زودتر بتونم ببینمش و تو بغلم بگیرمش و گریه کنم...

می دونم این طرز تسکین دادن و تسلیت گفتن به کسی که عزیزش رو از دست داده نیست...

اما اون مثل خواهرم می مونه...

و حالا خواهرم عزادار شده...

از خدا برای خودش و خونوادش آرزوی صبر می کنم...

و آرزو می کنم خداوند عزیز از دست رفته شون رو قرین رحمت خودش بگرداند... آمین...

 

...

...

دلم می خواد بشینم یه گوشه...

کسی کاری بهم نداشته باشه...

و یه عالمه گریه کنم...

چون...

واقعا نمی دونم چی داره سر زندگیمون میاد...

 

خواب...

...

امروز یک خواب عصرگاهی خیلی عجیب و جالب دیدم...می خوام تا یادم نرفته اینجا بنویسمش. خواب دیدم دقیقا همین ایامه یعنی هم محرم و هم دهه فجره و ما رفته بودیم شهرستان زادگاه و توی خیابونها مراسم بود...هم مراسم دهه فجر و هم مراسم عزاداری! و بعد تو زنگ زدی که یک هفته فرصت داشتی و به طور ناگهانی تصمیم گرفتی بیای.( یعنی اومده بودی و توی همون شهر ما بودی)...خیلی خوشحال و شگفت زده شدم و بعد همو توی شلوغی خیابونها پیدا کردیم (نمی دونی توی خواب چه حالی داشتم)، بعدش همگی رفتیم خونه قدیمی مادربزرگ خدا بیامرزم...البته خودش زنده بود و تقریبا همه فامیل درجه یک ما اونجا توی همون خونه قدیمی و کوچیک، توی همون اتاقی که از خاطرات کودکی تو ذهنم مونده  دور هم نشسته بودند( به خصوص نوه هایی که ازدواج کردند با همسرانشون اونجا بودند)... اول من رفتم توی اتاق و با همه سلام و احوالپرسی کردم و بعد تو اومدی...من چادر سفید گلدار سرم کرده بودم و کنار هم نشستیم...تو گرمت بود و من هم خیلی بهت چسبیده بودم...و تمام مدت دستت توی دستم بود... بعد همگی رفتیم قبرستون قدیمی شهر( جایی که دیگه الان تبدیل به پارک شده و کسی اونجا جسد دفن نمی کنه)...رفتیم مقبره آقابزرگم...به طرز عجیبی تغییر کرده بود و خیلی قشنگ و نوساز شده بود...روی دیوار ورودی مقبره پر از گل و قاب عکس بود...یک عالمه قاب عکس های قشنگ آتلیه ای از نوه های آقابزرگم با همسراشون که همشون بعد از فوتش ازدواج کردند (عکس ها اکثرا سیاه سفید بودند) ... پسر عموها...دختر عموها... و کنار همه این قاب عکس ها یه جای هم خالی واسه ما نگه داشته بودند...من گفتم ما هم باید بریم یه عکس دو نفری بگیریم و اینجا بزنیم... و در همون موقع سرایدار اونجا اومد و قاب عکس های بی حجاب رو برداشت و به جاش پرچم سیاه با نوشته یا حسین زد... بعدش هم تو گفتی فردا باید بری شهر خودتون چون چند روز بیشتر اینجا نیستی... و انگار نمی خواستی منو با خودت ببری... و گفتی همین یک روز هم که تونستیم بطور غیر منتظره همو ببینیم لطف خدا و یک شانس خیلی بزرگ بوده...

کاش تو عالم واقعیت میون این برف و محرم و دهه فجر فقط یک روز کنارم بودی...حتی اگه مجبور بودیم با هم بریم خونه قدیمی مادربزرگ و کنار فامیل ها بنشینیم و حتی اگه مقبره آقابزرگ هم تو برنامه مون بود...ولی مهم این بود که تو بودی و من و چادر سفید گلدار و دستامون که زیر چادر من بهم گره خورده بود... حتی اگه همه اینها فقط یک روز طول می کشید...

 

ریشه در خاک

یکی از دوستان فریدون مشیری از او خواسته بود که با هم به آمریکا مهاجرت کنن، مشیری از او یک شب مهلت میخواد و فرداش این شعر و در جوابش به او میده:

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و
اشک من تو را بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده ست
دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده ست
غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده ست

تو با خون و عرق، این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن در افتادی
تو را کوچیدن از این خاک دل برکندن از جان است
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالیهای پی در پی
تو را از نیمه ره برگشتن یاران
تو را تزویر غمخواران
ز پا افکند؛

تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان در ستوه آورد
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است؛

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است؛

تو با چشمان غمباری که روزی چشمه جوشان شادی بود و
اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده است
خواهی رفت
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت

من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقی است می مانم
من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم

امید روشنایی گر چه در این تیرگیها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه، می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک
با دست تهی، گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید
سرود فتح می خوانم

و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت

...

...

می فهممت بهترینم...

من هم مستاصل شدم ولی چاره ای جز صبوری نیست...

دلم روشنه که خدای بالای سرمون پاداش این صبرو بهمون خواهد داد...

دیگه از این به بعد دارم روزها رو با امیدواری و شوق می شمرم...

۱۶۱ روزه که دستاتو توی دستم حس نکردم...

دلم برای دستای مهربونت تنگ شده...

و یه صحنه همش تو ذهنم مرور می شه...

اون روزی که بعد از مدتها دوری توی کافی شاپ میدون آرژانتین دستتو روی میز باز کردی تا دستمو بگیری...

و یه دنیا آرامش توی دستات پیدا کردم...

 

کاشکی زودتر این روزها تموم بشه

نمیدونم چرا؟ ولی این روز ها خیلی مستاصل شدم
کاشکی زودتر این روزها تموم بشه دیگه طاقت تنهایی بیش از این و هم ندارم،
کاشکی این روز ها اونجوری که دلم میخواد تموم بشه...
و کاشکی تو بفهمی که من هم برای تموم شدن این دوری لحظه شماری میکنم.

...

...

ماه که دراومد میام دیدنت

شاخه گل باش میام چیدنت

ماه که دراومد شتابون میام

پیش تو مثل یه مجنون میام

.

.

.

وای تو کجایی که مهتاب شده

تا تو بیایی دلم آب شده

لحظه دیدار چه نزدیک شده

ذره قلبم چه کوچیک شده

...

نمی دونی چقدر خوشحالم...

لحظه دیدار به اندازه ۵ ماه و ۵ روز نزدیک تر شده ...