روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

کودکی...

این روزها همه اش به دوران کودکی فکر میکنم. دلم واسه ایران خیلی تنگ شده. یاد بچگی ها بخیر... همیشه وقتی مشقهامون رو می نوشتیم، عصر که می شد مامان ما را میبرد بیرون یه دوری می زدیم. یا می رفتیم خونه مادرجون، یا خونه خاله ژاله، یا سینما، یا می رفتیم ساندویچ می خوردیم، یا اگه تابستون بود می رفتیم سراغ بابا و ۵ تایی می رفتیم شهربازی...

چقدر دلم می خواد دوباره ۱۰ ساله بشم... و فقط یه روز این فرصت رو داشته باشم که با داداش و خواهرم دست بابا و مامان رو بگیریم و خواب آلود از خونه مادرجون پیاده برگردیم خونمون...