...
۱۶ مهرماه بود که این وبلاگ رو آغاز کردم...در حالیکه ۴۸ روز از رفتنت میگذشت... و من افسرده و تنها و نگران به اینهمه دوریای که در پیش رو داشتیم فکر میکردم...میخواستم جایی داشته باشم که حرفهامو بنویسم...میخواستم بغض دلتنگی و تنهاییام رو توی نوشتههام خالی کنم...و مهمتر از همه میخواستم جایی داشته باشم که برای تو بنویسم... میدونستم روزهای سختی رو خواهم گذروند و همه این سختیها رو به امید دیدار دوباره و پیوستن دوباره تحمل خواهم کرد... برای همین اسم وبلاگ رو نگذاشتم روزهای سیاه... گذاشتم روزهای خاکستری... و حالا که فقط ۲ روز از روزهای خاکستری باقی مونده برمیگردم و نوشتههاشو میخونم... خوشحالم که تو هم همراهم شدی و گاهی برام اینجا نوشتی... وقتی به روزهایی که گذشت فکر میکنم... به اشکهایی که پشت تلفن برای هم ریختیم... به عشقی که ابرازش فقط از راه شنیدن و دیدن از طریق مانیتور بود... به لحظه لحظههایی که برای همدیگه تعریف میکردیم... به قهر و آشتیهایی که ریشه اصلیشون دلتنگی و جدایی بود... به دلخوشیهای کوچیکی که با تداعی دونفره دیدار دوباره برای هم میساختیم... وقتی به همه اینها فکر میکنم٬ میبینم از این روزهای وحشتناکی که گذشته اصلا متنفر نیستم... خسته٬ دلتنگ٬ و بیتابم...اما ناراحت نیستم...چون حس میکنم از این روزها خیلی چیزها یاد گرفتم... یاد گرفتم صبور باشم... و ارزش تو رو توی زندگیام با تمام وجود درک کردم... فهمیدم که در همه حال باید قدر لحظههای مشترکمون رو بدونم... چون از دست دادنشون خیلی آسونه... فهمیدم که عشق با دوری کمتر نمیشه... و فهمیدم که چقدر دلم میخواد همراه همیشگی تو باشم... من آموختم که چگونه و چقدر دوست میدارمت... و گمان میکنم این میتونه بزرگترین سرمایه زندگی مشترکم با تو باشه... و این سرمایه آسون به دست نیومده... هیچوقت فراموش نمیکنم که بهخاطرش هشت ماه تنهایی رو طاقت آوردم...
سلام!
پس چون فراغت یافتى، به دعا بکوش؛
و با اشتیاق، به سوى پروردگارت روى آور.