...
باران می بارد و هوای تازه ی این شهر غریبه به درون ریه های دود زده ام می خزد و پر می شوم از دلتنگی... ساعتهای به انتظارت نشستن را با خاطرات استیصال ماههای گذشته می آمیزم و در پایان اندیشه هایم با وجود غربت... دلتنگی برای خانه... و هراس از روزهای نامعلوم اینجا... زندگی با تو را در همین گوشه خلوت و ناآشنای دنیا عاشقانه دوست می دارم...
روزهای خاکستری را چشیده ام واقعا نورش از شب هم بد تر است.