زن گذشته هایش را دور انداخت، بال درآورد، رشد کرد و عاشق شد...
مرد را انتخاب کرد و خواست در باقیمانده زندگی اش او را سهیم کند...
مرد زن را از هرچه داشت جدا کرد...
و زن لذت لمس ریشه را به غربت بی ریشگی در کنار مرد بخشید...
مرد شروع کرد به کنکاش روزهایی که هنوز در زندگی زن نبود...
و تار و پود قلب زن را از هم درید تا شاید آثار جرمی بیابد و دست آویز خشمگینی هایش سازد...
و مرد هیچوقت ندانست که زن حتی دفتر اشعارش را به رودخانه سپرد...
مبادا احساسات رقیق دختر نوجوانی که به کلمات وزن بخشیده بودند موجب رشک و رنج مرد شود...
و شاید همان روز که شعرهای زن با آب رودخانه به سرنوشتی نامعلوم پیوستند مرد در حالت مستی دوست داشتنی اش سیگار می کشید...
و حال زن افسوس می خورد که شعرهای بی گناه نوجوانی اش را به خاطر دغدغه های بیمارگونه و تمام ناشدنی مرد دور ریخته است...
و مرد اسم این خفقان را دوست داشتن نهاده است...
در حالیکه نمی داند برای زن دوست داشتن و تعهد مقدس تر از آن است که با بلوف های کودکانه محکش بزنند...
وبلاگ نو مبارک اما چرا اینجوری ؟
چقدر خاکستری؟
همه مردها چیزی برای اثبات سلطه شون بر زنها پیدا میکنن
اما این قدرت توئه که نشون بدی زن یعنی چی