بعد از گذشت روزهای سخت جدایی و انتظار، بالاخره با ساختن زندگی کوچک و ساده ای در غربت در کنار همسر به آرامش رسیده ام و دغدغه دور شدن دوباره، فعلا از ذهنم پاک شده است. شاید همین آرامشی که بعد از ماهها کشمکش و رنج برایم دست یافتنی شد انگیزه دست به قلم بردنم را کمتر کرده و در کنارش مسایل تازه ای که با آنها درگیر شده ام وقتم را پر کرده اند. خلاصه زندگی اینجا فعلا خوب می گذرد و تنها نگرانی یا شاید ذهن مشغولی من، رسیدن به اهداف شغلی ام باشد... که راه کوتاهی هم نیست و توجیه عقلانی ام این است که شاید دو سه سال بیکاری و در خانه ماندن و سردرگمی در مقابل فرصت فرار از وطنی که نابودی روز به روزش را شاهد بودم تاوان مختصری باشد...
از کامنتی که برام داده بودی اومدم و همه نوشته هات رو خوندم. قشنگ می نویسی و احساسات لطیفت رو به خوبی بیان میکنی. خداکنه که همیشه عاشق بمونید. کاش یک کمی توضیح می دادی که چرا این همه وقت از هم دور بودید(به نظرم همسرت مهاجرت گرفته بود و رفت کارها رو درست کرد و شما هم رفتی. درسته؟)
موفق باشید
مرسی که بهم سر زدی .
جالب می نویسی و بسیار ادبی. امیدوارم هر جا که رفتی موفق و خوشبخت باشی.
سلام
من هم از خوندن نوشه هات لذت برم
خیلی با احساسی ،خوش به حاله همسرت
امیدوارم قدر این همه احساس را داشته باشه
سعادتمند باشید
موفق باشی
حالا که به وصل رسیدی و توی زندگی اون ور دنیا جا افتادی دیگه نمیخواهی بنویسی؟