روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

از گذشته ها...

۸۵/۳/۲۸ ...

نمی خواهم بیش از این مقصر باشم...

چمدانت را بردار و برو...

زنگ مدرسه خورده است...

بچه ام الان از راه می رسد!

 

۸۵/۴/۵ ...

تا نروی نمی روم...

تا نروم نمی روی...

پس چه کسی اول باید برود؟

چشم بگذار تا در گوشه ای قایم شوم...

شاید هرگز نتوانی پیدایم کنی...

آنوقت دیگر رفتن و نرفتن مهم نیست...

وقتی در دایره هم نباشیم رفته محسوب می شویم...

 

۸۵/۴/۱۶ ...

از اولین روزی که در لحظه هایم متولد شدی یک سال گذشته است...

آنقدر خوب بودی که هیچگاه سیر نشدم...

با یک اتفاق به من پیوستی... دیر آمدی... کم ماندی...و زود هم رفتی ...

اما جای پایت برای همیشه در زندگی ام باقی خواهد ماند...

و به من آموختی که چگونه با چشمان باز دوست بدارم...

و به من آموختی با اینکه جزء آدم بزرگها شده ام باز هم می توانم مثل بچه ها عاشق باشم...

هیچگاه فراموشت نخواهم کرد خوبِِ ِخوبِ مهربانِ من...  

                                                                                  

۸۵/۵/۹ ...

چه سخاوتمندانه می بخشی لبخند آرامش بخشت را...

کوچه های بن بست را برای با تو بیشتر ماندن دوست دارم...

به خاطر تمام مهربانی هایت بود که توانستم غصه هایم را در ته ذهنم مدفون کنم...

شبیه کسی شده ام که فرصتش برای عشق ورزیدن کم است...

ممنونم که این فرصت کوچک را از من نگرفتی...   

 

۸۵/۱۱/۴ ...

شعر تمام نشدنی ام...

می خواهم تا همیشه بسرایمت...

هیچگاه مگذار قلم یکی شدنمان از سطرهای دفترچه کوچک و سپید زندگی ام دور شود...

 

۸۵/۱۲/۲۰ ...

جریان گرم و دوست داشتنی عشق از سرانگشتانم به سرانگشتان تو جاری می شود...و در عمق قهقه های شیرینت مکان و زمان را گم می کنم...کاش این لحظه هیچوقت تمام نشود...لحظه آرامش سر من بر سرشانه های استوار تو...

                                                                        

نظرات 1 + ارسال نظر
آنی پنج‌شنبه 4 بهمن 1386 ساعت 11:50

عشق مثل بارون بهار همیشه بی خبر میاد.......قبول داری قشنگیش بخاطر همینه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد