روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

خواب...

...

امروز یک خواب عصرگاهی خیلی عجیب و جالب دیدم...می خوام تا یادم نرفته اینجا بنویسمش. خواب دیدم دقیقا همین ایامه یعنی هم محرم و هم دهه فجره و ما رفته بودیم شهرستان زادگاه و توی خیابونها مراسم بود...هم مراسم دهه فجر و هم مراسم عزاداری! و بعد تو زنگ زدی که یک هفته فرصت داشتی و به طور ناگهانی تصمیم گرفتی بیای.( یعنی اومده بودی و توی همون شهر ما بودی)...خیلی خوشحال و شگفت زده شدم و بعد همو توی شلوغی خیابونها پیدا کردیم (نمی دونی توی خواب چه حالی داشتم)، بعدش همگی رفتیم خونه قدیمی مادربزرگ خدا بیامرزم...البته خودش زنده بود و تقریبا همه فامیل درجه یک ما اونجا توی همون خونه قدیمی و کوچیک، توی همون اتاقی که از خاطرات کودکی تو ذهنم مونده  دور هم نشسته بودند( به خصوص نوه هایی که ازدواج کردند با همسرانشون اونجا بودند)... اول من رفتم توی اتاق و با همه سلام و احوالپرسی کردم و بعد تو اومدی...من چادر سفید گلدار سرم کرده بودم و کنار هم نشستیم...تو گرمت بود و من هم خیلی بهت چسبیده بودم...و تمام مدت دستت توی دستم بود... بعد همگی رفتیم قبرستون قدیمی شهر( جایی که دیگه الان تبدیل به پارک شده و کسی اونجا جسد دفن نمی کنه)...رفتیم مقبره آقابزرگم...به طرز عجیبی تغییر کرده بود و خیلی قشنگ و نوساز شده بود...روی دیوار ورودی مقبره پر از گل و قاب عکس بود...یک عالمه قاب عکس های قشنگ آتلیه ای از نوه های آقابزرگم با همسراشون که همشون بعد از فوتش ازدواج کردند (عکس ها اکثرا سیاه سفید بودند) ... پسر عموها...دختر عموها... و کنار همه این قاب عکس ها یه جای هم خالی واسه ما نگه داشته بودند...من گفتم ما هم باید بریم یه عکس دو نفری بگیریم و اینجا بزنیم... و در همون موقع سرایدار اونجا اومد و قاب عکس های بی حجاب رو برداشت و به جاش پرچم سیاه با نوشته یا حسین زد... بعدش هم تو گفتی فردا باید بری شهر خودتون چون چند روز بیشتر اینجا نیستی... و انگار نمی خواستی منو با خودت ببری... و گفتی همین یک روز هم که تونستیم بطور غیر منتظره همو ببینیم لطف خدا و یک شانس خیلی بزرگ بوده...

کاش تو عالم واقعیت میون این برف و محرم و دهه فجر فقط یک روز کنارم بودی...حتی اگه مجبور بودیم با هم بریم خونه قدیمی مادربزرگ و کنار فامیل ها بنشینیم و حتی اگه مقبره آقابزرگ هم تو برنامه مون بود...ولی مهم این بود که تو بودی و من و چادر سفید گلدار و دستامون که زیر چادر من بهم گره خورده بود... حتی اگه همه اینها فقط یک روز طول می کشید...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد