...
حالم اصلا خوب نیست...
برای اینکه انتظار شنیدن صدات زودتر تموم بشه نشستم یک دور تمام خاطراتی رو که فیلم برداری کردیم از اول دیدم...
فیلم ها تموم شدند اما خبری از تو نشد...
و حالا می بینم که سرحال تر از هر وقتی که با من حرف می زنی داری ناهار می خوری...
و طبق معمول من توی این جمع ها مزاحمتم...
دارم فکر می کنم اینهمه دلتنگی و چشم انتظاری برای کسی که زندگی اش رو مستقل از من اونور دنیا همون جایی که همیشه آرزوش بوده شکل داده و به سرگرمی های اونجا عادت کرده بالاخره به کجا می رسه...
نگرانم که ۴۸ روز دیگه قراره با چه کسی روبرو بشم...
شاید خیلی باهام غریبه شده باشی...
اونقدر که دیگه یادت نیاد یه روزی من هم یه قسمت خیلی کوچیک از آرزوهات بودم...