روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

دربند...

...

صفحات تقویمم را ورق می زنم...

دربند...

با خط زیبا و دوست داشتنی تو :

 

از دی چو گذشت هیچ از او یاد مکن

فردا که نیامدست فریاد مکن

بر نامده و گذشته بنیاد مکن

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

                                   اولین حضور کوهی

                                        ۸۶/۲/۵

 

سکوت...

...


تمام شب را به انتظارت سپری کردم و صبحدم مردمکهای بی خوابی کشیده ام در مقابل انعکاس برف و آفتاب به بی تفاوتی رسیدند.چشمانم ۱۲ ساعت با مربع روشن تصویرت هم آغوش شد و در سکوت بی پایانت عنکبوت در گوش هایم تار تنید...


در بی خبری...

...

از دیدن اولین نوشتت توی اینجا واقعا خوشحال شدم...هرچند الان خیلی دلم گرفته و ازت بی خبرم...و امیدوارم این بی خبری زیاد طول نکشه...

بهت حق می دم که گاهی با وجود اون فکرای مسخره ناراحت و دلگیر بشی و بهم گیر بدی...ولی دلم از این می سوزه که به اون فکرها میدون می دی تا بیشتر ساخته و پرداخته بشن...در حالیکه خودت هم می دونی داری اشتباه می کنی...

امروز صبح اولین باری بود که باهام اینقدر تند حرف زدی...دلم شکست...

حالا من موندم و تیکه های شکسته دلم که تا صداتو نشنوم نمی تونم بهم بچسبونمشون...

 

برای اولین بار

چند روزه که قرارشده من هم اینجا مطلب بنویسم، دیدم وقتی بهتر از الان نیست چون پیشتر هر وقت با هم دعوا میکردیم یا از هم دلگیر میشدیم، میدونستم که اگه بیام تو وبلاگت حتماً میتونم درد و دلهات رو بخونم حالا من میخوام باهات درد و دل کنم و میدونم که حتماً میخونیشون...
نمیدونم چرا بعضی وقت ها این جوری میشم به چیزایی گیر میدم که اصلاً میدونم ارزشی ندارن، اصلاً تو اون لحظه ها خودم نیستم، شاید این فرهنگ مسخره ای که یک عمر باهاش بزرگ شدم یا تعصباتی که ریشه عمیقی تو وجودم دارند باعث میشن که اینجوری رفتار کنم...
به هر حال امیدوارم که من و ببخشی و امیدوارم از اولین پستم ذوق زده بشی.

"تو"

                                                                                  

...

...

چقدر دوست دارم که تو هم گهگاهی اینجا یه چیزی بنویسی...

می شه؟

 

...

...

به خاطر نوشته تند قبلی معذرت می خوام...خوب دلتنگی گاهی وقتها مرض خطرناکیه...

با وبلاگم قهر کردی...دیگه نمی خوای برام کامنت بذاری...

ولی مگه می تونی هیچی نگی وقتی اینجا بنویسم:

همه زندگی من فقط تویی... تنهام نذار...دوستت دارم عشق تموم نشدنی ام...از شنیدن صدات... از بی تابی کردن برات... و از چشم انتظار نشستن به پات هیچوقت خسته نمی شم...اینقدر کنار جاده می ایستم تا بالاخره یه روز محکم در آغوشت بگیرم...

سفر...

...

چند روز است که بدجور دلگرفته و لجباز شده ام... وقتی که چشمان منتظرم با بی خیالی و سردی ای که در گذشته ات از آن شاکی بودم روبرو می شوند...وقتی تمام حس و فکرم بر این متمرکز است که فقط در حکم یک عروسک بی اهمیت شده ام...از همان عروسکها که فقط خاطراتشان از میان لحظه های کودکی به جا می ماند...و من امروز خاطرات کودکی و پاکی و عشق ورزی تو ام...احساس می کنم دیگر به درد بزرگی ات نمی خورم..و برای فضای جدیدت خیلی کهنه و قدیمی ام...صدای من از آن طرف میلیونها متر سیم به چه دردت می خورد وقتی مهمانی و مستی و ورق بازی ات مثل دوران قبل از من است...وقتی همانطور زندگی می کنی که قبل از آمدن من برایت می گذشت...حس می کنم تو به اینطور زندگی کردن عادت دیرینه ای داری...و من عادت جدید و گذرای شیرینی بودم که راحت ترک شدم...تو مقصر نیستی...شرایط مقصرند.... و شرایط ، ساخته آرزوهای همیشگی ات... تو سفر نکرده ای...من سفر کوتاه تفریحی ات بودم که تمام شدم... همه چیز برای تو بی کم و کاست به شرایط قبل برگشت...و چه بسا جدیدتر و جذاب تر و دیدنی تر...سیگار فقط لجبازی نبود...فریاد بودنم بود که خواستم بشنوی...دلم از آن آزادی ها یی خواست که علیرغم پایبند شدن هنوز برای تو حفظ شده اند...دلم از خوش بودنت نمی گیرد...دوستت دارم و نمی خواهم غمگین ببینمت...اما از ادعا بدم می آید...ادعای اینکه نبودی و به من تلخ گذشت...اگر تلخ بود بارها مزه نمی شد...دلتنگی ام را بفهم...از یکنواختی زندگی مشترکی که با رفتنت نصفه نیمه شد خسته ام...

 

فرودگاه...

...

امشب امشب تو در راه

عمر جدایی کوتاه

امشب میام به دیدار

پیشواز تو فرودگاه

 

امشب امشب دل من

بی تاب و بی قراره

تیک تیک تیک تیک لحظه ها

از دور تو رو میاره

 

یه روز دو روز نبوده

عمری که بی تو سر شد

رفتی سفر دل من

دور از تو عاشق تر شد

 

یاد تو پنهون نشد

جدایی آسون نشد

دل از دوست داشتن تو

هرگز پشیمون نشد

 

تو اینهمه غریبه

یه آشنا تو بودی

تو خلوت دل من

تنها صدا تو بودی

 

رفتی نرفته یادت

قشنگه خاطراتت

عشقت نشد فراموش

بیشتر دلم می خوادت

 

...

وقتی که دلت اندازه تمام دنیا گرفته باشد و غمهایت به اندازه تمام شادی هایی که یک روز داشتی رشد کنند آنوقت با ترانه ای که بهترین لحظه های رویای هر روز و شبت را به تصویر می کشند اشک می ریزی تا سبک شوی... انتظار بدترین درد روی زمین است... و همیشه پشت انتظار دل نگرانی ای هست که اندیشیدن به آن آشفته ترت می سازد... نگرانی اینکه نکند نباشی و نبینی و نبوسی اش...

 

...

بهترینم مرا ببخش که این روزها آزارم بیشتر از لطفم شده است...مرضم فقط دلتنگی است...

 

...

طاقت بسیاری می خواهد به همین اندازه دوباره طاقت آوردن...

 

...

...

گاهی وقتها حس می کنم اینقدر روزگار باهام سر لج داره که همه راه ها برای در کنار تو بودن یکی یکی بسته می شه...خیلی تنهام...خیلی...

روزشمار...

...

با امروز که گذشت دقیقا ۱۱۲ روز است که از من دوری...

 و خوشبینانه اش این است که ۱۱۲ روز دیگر هم برای دیدنت باید روزشماری کنم...

کاش این آخرین چند صد روزه های جدایی مان باشد...

 

 

...

...

خیلی غمگینم...

 

چینی بند زن...

...

دیشب این قطعه شعر رو یه دوست برام فرستاد...با دلتنگی ام سازگار بود و خوشم اومد...نمی دونم هم شاعرش کیه...

 

سالها پیش که کودک بودم

سر هر کوچه کسی بود که چینی ها را

بند می زد با عشق

و من آن روز به خود می گفتم

آخر این هم شد کار؟

ولی امروز که دیگر خبری از او نیست

تقش یک دل که به روی چینی است

ترکی دارد و من

در به در... کوی به کوی

در پی بند زنی می گردم...

 

...

...

دوستت دارم...

فقط همین...

 

کاش...

...

کاش اینقدر مکرر؛ روزهایی که حوصله ام را نداری بر روزهایی که به شدت برای دیدنت دلتنگم منطبق نمی شد...

کاش بعد از اینهمه روز چشمهای منتظرم را با اخم تلخ و چهره غمگین و خواب آلودگی عصرگاهی روبرو نمی کردی...

کاش به حرمت اینهمه دلتنگی کمی بیشتر می ماندی...

کاش نمی گذاشتی سر بی قرارم اینگونه دردآلود به دیوار خداحافظی سردت کوبیده شود...

کاش نمی گذاشتی اشک بر آیینه دیدگانم زنگار بسازد...

لااقل ای کاش من قوی تر بودم...

 

 

حس...

...

گفتی دوست دارم حست کنم...

من هم دلم تنگ شده واسه اینکه حست کنم...دقیقا با همین حواس پنجگانه... لمست کنم...صداتو توی گوشم بشنوم...بوت کنم...از نزدیک ببینمت...و بوسه شیرینت رو مزه مزه کنم...

 

خداحافظی...

...

امروز یک مرحله دیگر هم به اتمام رسید و با اندوخته هفت ماهه ای از خاطره های تلخ و شیرین با ساکنینش خداحافظی کردم...هرچند سخت و طولانی و پر از حادثه بود اما دلم برای تک تک لحظه هایش تنگ می شود...امیدوارم با تمام خوبی ها و کاستی هایش همیشه پابرجا باشد...

 

دلتنگی...

...

قضیه اینقدرها هم پیچیده نبود...

گفتم که فقط دلم گرفته...

از کنارش ساده می گذشتی فراموش می شد...

و دلتنگی ام اینقدر رشد نمی کرد...

 

 

دلم می خواد...

...

 

دلم از اون نسکافه هایی می خواد که تو برام درست می کردی...

تو برام شکر می ریختی...

تو برام هم می زدی...

و رنگ رژ لب صورتی ام روی لبت...

و لبه لیوانت جا می موند...

آخ که چقدر دلم برای اون رژ لب صورتی و روسری صورتی و کفشهای زرقی برقی و میدون آرژانتین و دست تکون دادنت از لابلای شمشادهای وسط خیابون تنگ شده...

حتی دلم برای اون گوشواره های صورتی که می خواستم بخرم و نخریدم هم تنگ شده...

و برای دستات که غافلگیرانه دورم حلقه شد...

و برای اولین بوسه ات که گستاخانه روی لبهام نشست...

برای همه لحظه هایی که برام ساختی، چه خوب، چه بد، دلتنگم...

دلم می خواد همه روزها از اون نقطه ای که تو توی زندگی ام شروع شدی چه شیرین چه تلخ از نو تکرار بشن تا داشتنت برام دو برابر شه...

با تو همه چیزو دو برابر می خوام...

کاش از تو دو تا داشتم که یکی ات اینجا پیشم می موند...

کاش خدا می گذاشت دو بار با تو زندگی کنم...

 

 

خواب...

...

چه خواب شیرینی بود...

بعد از مدتها در آغوشم بودی...

و وقتی برخاستم عطر تنت را در دستانم جستجو کردم...

افسوس که بودنت فقط در خواب بود...

و دستانم جز بوی کهنگی پتوهای پاویون چیزی نداشت...

 

 

جمعه...

...

با تو هیچگاه غروب جمعه دلگیر نبود...