روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

روزهای خاکستری

اولین صفحاتش از شروع روزهای خاکستری ام جان گرفته اند...

۳ روز...

...

۳ روز دیگر مهربانم به آغوشم بازمی‌گردد... هشت ماهی که گذشت برایم پر بود از تنهایی و انتظار و لحظه‌های سخت و روزشماری و اشک و بی‌قراری و دلتنگی... و اکنون بعد از گذشت ۲۴۰ روز کوله‌بار غمهایم را به زمین انداخته و شانه‌های مرد زندگی‌ام را در آغوش خواهم گرفت...

 

 

۶ روز...

...

در حالیکه ۶ روز دیگر بعد از یک دنیا دوری و دلتنگی به آغوشت می‌پیوندم دل‌گرفته‌ام...

دل‌گرفته از خشونت و سردی و بی‌حس بودنت...

دل‌گرفته از خاموش شدن شعله‌های شوقت...

و دل‌گرفته از تصور عادت کردنت به ندیدن و نبودن...

و به گمانم استرس یک امتحان نمی‌تواند توجیه‌کننده تمام اینها باشد...

 

درس صبوری...

...

آدم از خوندن این حس عجیبی پیدا می‌کنه...اینهمه درد و صبر و شکیبایی درس بزرگی است برای ما انسانهای کوچک‌دل...

 

 

روزشماری...

...

خیلی خوشحالم...فقط ۹ روز به دیدار عزیزم مونده...و من جایزه هشت ماه صبر و دوری و دلتنگی و غصه و تنهایی و شرایط سخت رو از خدا خواهم گرفت...

این روزها پر از هیجانم...واقعا خواب به چشمام نمی‌یاد...استرس دارم...می‌خوام همه کارهام به موقع انجام بشه... می‌خوام وقتی از راه می‌رسی همه چیز خوب و عالی باشه...می‌خوام با خیال آسوده به عمق هشت ماه ندیدن بغلت کنم...

می‌خوام به اندازه درد دلتنگی‌ای که بوسه هشت ماه پیشت روی پیشونیم به‌جا گذاشت لذت بوسیدن گونه‌هاتو بعد از هشت ماه دوباره تجربه کنم...

 

روزهای رنگی...

...

بینهایت خوشحالم که روزهای خاکستری‌ رو‌به پایان است...

و خدا روزهای رنگی زندگی‌‌‌مان را با دیدار دوباره به چشمان منتظرمان هدیه می‌کند...

 

بهار...

...

انگیزه نداشتم در مورد عید و بهار اینجا چیزی بنویسم...

شاید چون اومدن بهار را از لحظه اومدن تو حساب می‌کنم...

اولویت اول اول اول زندگی‌ام...

 

...

...

به دیوار خوردم و برخاستم...

خواستم دیوار را از نو بسازم...

اما نمی‌دانم چرا هربار ویران‌تر از قبل بر سرم می‌ریزد؟

به کدامین گناه؟

به م س ل خ کشیده می‌شوم؟

 

روزشماری...

...

با این تصور خوش‌بینانه‌ که هیچ گره‌ای در آمدنت نیفتد...(ان شاءالله)

۱۹۸ روزاست که رفته‌ای و فقط ۴۰ روز دیگر مانده...

که از راه بیایی...

و من بالاخره بتوانم گرد و غبار دوری و دلتنگی را از شانه‌های مرد تنهایم بتکانم...

 

درهم...

...

این روزها هردومون به قول خودت منتظر خبری هستیم که زندگی‌مون بهش وابسته است...

صبح با یه خواب بد بیدار می‌شم و برات گریه می‌کنم و دلداری‌ام می‌دی و من با همین دلداری‌هات و با دلخوشی داشتنت آروم می‌شم...

اما بعد از ۸ ساعت خواب موضوع کاملا عوض می‌شه...

و من دوباره شدم مایه نگرانی و ناراحتی و استرست...

و واقعا هیچ دلداری‌ای ازم برنمیاد...

فقط فکر می‌کنم سزاوار اینهمه متهم شدن و جواب پس دادن نیستم...

و نگران آینده‌ای می‌شم که قراره در کنار هم بسازیم...

می‌ترسم از اینکه این ناراحتی مسخره چند وقت یکبارت به کابوس همیشگی زندگیمون تبدیل بشه...

و به خودم لعنت می‌فرستم به خاطر صداقت احمقانه‌ای که در مقابلت نشون دادم...

دلم گرفته...

وقتی می‌بینم نزدیکترین کسم با توهمات گاهگاهی خودش اینطور ازم فاصله می‌گیره...

اینجور مواقع خیلی احساس تنهایی آزارم می‌ده...

و مجبورم بغضم رو توی گلوم خفه کنم...

 

...

...

حالم اصلا خوب نیست...

برای اینکه انتظار شنیدن صدات زودتر تموم بشه نشستم یک دور تمام خاطراتی رو که فیلم برداری کردیم از اول دیدم...

فیلم ها تموم شدند اما خبری از تو نشد...

و حالا می بینم که سرحال تر از هر وقتی که با من حرف می زنی داری ناهار می خوری...

و طبق معمول من توی این جمع ها مزاحمتم...

دارم فکر می کنم اینهمه دلتنگی و چشم انتظاری برای کسی که زندگی اش رو مستقل از من اونور دنیا همون جایی که همیشه آرزوش بوده شکل داده و به سرگرمی های اونجا عادت کرده بالاخره به کجا می رسه...

نگرانم که ۴۸ روز دیگه قراره با چه کسی روبرو بشم...

شاید خیلی باهام غریبه شده باشی...

اونقدر که دیگه یادت نیاد یه روزی من هم یه قسمت خیلی کوچیک از آرزوهات بودم...

 

به جان آمدم از دلتنگی...

...

بود آیا که خرامان ز درم باز آیی؟

گره از کار فروبسته ما بگشایی؟

نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی

گذری کن که خیالی شدم از تنهایی

گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو

من به جان آمدم اینک تو چرا می نایی؟

بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال

عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی

همه عالم به تو می بینم و این نیست عجب

به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی

پیش از این گر دگری در دل من می گنجید

جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی

جز تو اندر نظرم هیچ کسی می ناید

وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی

گفتی از لب بدهم کام عراقی روزی

وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی

                                               (عراقی)

 

نامه ای که گم نشد...

همسرم، مهربانم، بهترینم، سنگ صبورم

سلام

تمام آرزویم را در اولین جمله برایت خلاصه می کنم... اول از همه سلامتی و خوشحالی ات و سپس به پایان رسیدن این روزهای انتظار... امروز صد و شصت و پنجمین روز ندیدنت هم به پایان رسید و من بی صبرانه چشم به راهت نشسته ام تا هفتاد و چهار صبح دیگر طلوع قدمهای تو را بر پله های سالن انتظار فرودگاه خیالی ذهنم نظاره کنم...روزشمار دیوار اتاق را چند روز یک بار به سراغش می روم تا لذت خط زدن روزهای بیشتری نصیبم شود... دلم برای یک لحظه در کنارت بودن تنگ است. دلتنگی وسیعم نوازش دستان مهربانت را می خواهد...آیینه چشمان منتظرم به اندازه صد و شصت و پنج روز زنگار گرفته است و امیدوارم آنقدر تاب بیاورد تا بیایی و اشک فراق از آن زدوده شود و بتوانم تا بی پایان به زلال درخشنده چشمانت خیره شوم و زندگی کوچکم را در پیوند جانهای دوری کشیده مان شکل دهم.

روزهای سختی بر ما گذشت. گاهی تمام دلخوشی مان قاب تصویر اندک متحرکی بود که می توانستیم لبخند دورادور هم را بنگریم و مامن آرامشمان آغوشی بود که از پشت شیشه به روی هم می گشودیم. تحمل دلتنگی ای که با خاطره آشیانه کوچک سه ماهه مان دو چندان می شود آسان نیست و گفتن و نوشتن گاهگاهی حرفهایم برای قلب مهربان و صبورت تسکین کوچکی است بر درد بزرگ و سوزناکی که با خداحافظی ات بر قلب کوچکم نشانده شد.

هرچند مناسبت این نامه را می گذارم روز عشق...اما برای من تمام روزها از همان لحظه تولد حضور مقدست در زندگی ساده ام روز عشق به تو بوده اند و همیشه حتی در لحظه های اخم و قهر و حرفهای تلخ به عشقت پناه آورده ام و با عشقت به سویت بازگشته ام. مرا ببخش که هدیه ام به مناسبت این روز جز طرح و نامه ای بیش نیست. در دو سال گذشته بزرگترین قدردانی ام از عشقی که به من بخشیدی بوسه صادقانه ام بود که بر دستان گرمت می کاشتم و آرزو می کنم سال دیگر در چنین روزی کنارت باشم تا آغوش سخی ات را به تنهایی و دلتنگی ام هدیه کنی. بی صبرانه منتظر ماهها و سالهایی هستم که پشت روزهایشان خداحافظی و اشک و فراق و پایانی نباشد و بدون ترس و نگرانی نبودنت با خوشبختی و عشق طعم شیرین زندگی با تو را مزه مزه کنم.

آرزومندم خدا و روزگار خدا این فرصت را تا هر زمانی که سرنوشت رقم خواهد زد به زندگی مان اعطا نمایند و مادامی که زنده ام نعمت حضورت را عاشقانه در کنار خود داشته باشم.

همسرم از وجودت که از زندگی ام به امانت برده ای خوب مراقبت کن.همیشه دوستت داشته ام، دوستت دارم و دوستت خواهم داشت...

                                                     13 بهمن 1386 به مناسبت 14 فوریه 2008

 

تسلیت...

                                                            

اگه درست یادم مونده باشه صبح پنجشنبه  گفت دیشب یه خواب خیلی بد دیدم...

نمی دونم خوابش چی بود...

ولی عصر همون روز بطور غیر منتظره ای شنیدم پدرش رو از دست داده...

هیچی برای گفتن نداشتم...

هنوز نتونستم با خودش حرف بزنم...

حتی دلم نمیاد کلمه تسلیت رو در مقابلش به زبون بیارم...

فقط دلم می خواد زودتر بتونم ببینمش و تو بغلم بگیرمش و گریه کنم...

می دونم این طرز تسکین دادن و تسلیت گفتن به کسی که عزیزش رو از دست داده نیست...

اما اون مثل خواهرم می مونه...

و حالا خواهرم عزادار شده...

از خدا برای خودش و خونوادش آرزوی صبر می کنم...

و آرزو می کنم خداوند عزیز از دست رفته شون رو قرین رحمت خودش بگرداند... آمین...

 

...

...

دلم می خواد بشینم یه گوشه...

کسی کاری بهم نداشته باشه...

و یه عالمه گریه کنم...

چون...

واقعا نمی دونم چی داره سر زندگیمون میاد...

 

خواب...

...

امروز یک خواب عصرگاهی خیلی عجیب و جالب دیدم...می خوام تا یادم نرفته اینجا بنویسمش. خواب دیدم دقیقا همین ایامه یعنی هم محرم و هم دهه فجره و ما رفته بودیم شهرستان زادگاه و توی خیابونها مراسم بود...هم مراسم دهه فجر و هم مراسم عزاداری! و بعد تو زنگ زدی که یک هفته فرصت داشتی و به طور ناگهانی تصمیم گرفتی بیای.( یعنی اومده بودی و توی همون شهر ما بودی)...خیلی خوشحال و شگفت زده شدم و بعد همو توی شلوغی خیابونها پیدا کردیم (نمی دونی توی خواب چه حالی داشتم)، بعدش همگی رفتیم خونه قدیمی مادربزرگ خدا بیامرزم...البته خودش زنده بود و تقریبا همه فامیل درجه یک ما اونجا توی همون خونه قدیمی و کوچیک، توی همون اتاقی که از خاطرات کودکی تو ذهنم مونده  دور هم نشسته بودند( به خصوص نوه هایی که ازدواج کردند با همسرانشون اونجا بودند)... اول من رفتم توی اتاق و با همه سلام و احوالپرسی کردم و بعد تو اومدی...من چادر سفید گلدار سرم کرده بودم و کنار هم نشستیم...تو گرمت بود و من هم خیلی بهت چسبیده بودم...و تمام مدت دستت توی دستم بود... بعد همگی رفتیم قبرستون قدیمی شهر( جایی که دیگه الان تبدیل به پارک شده و کسی اونجا جسد دفن نمی کنه)...رفتیم مقبره آقابزرگم...به طرز عجیبی تغییر کرده بود و خیلی قشنگ و نوساز شده بود...روی دیوار ورودی مقبره پر از گل و قاب عکس بود...یک عالمه قاب عکس های قشنگ آتلیه ای از نوه های آقابزرگم با همسراشون که همشون بعد از فوتش ازدواج کردند (عکس ها اکثرا سیاه سفید بودند) ... پسر عموها...دختر عموها... و کنار همه این قاب عکس ها یه جای هم خالی واسه ما نگه داشته بودند...من گفتم ما هم باید بریم یه عکس دو نفری بگیریم و اینجا بزنیم... و در همون موقع سرایدار اونجا اومد و قاب عکس های بی حجاب رو برداشت و به جاش پرچم سیاه با نوشته یا حسین زد... بعدش هم تو گفتی فردا باید بری شهر خودتون چون چند روز بیشتر اینجا نیستی... و انگار نمی خواستی منو با خودت ببری... و گفتی همین یک روز هم که تونستیم بطور غیر منتظره همو ببینیم لطف خدا و یک شانس خیلی بزرگ بوده...

کاش تو عالم واقعیت میون این برف و محرم و دهه فجر فقط یک روز کنارم بودی...حتی اگه مجبور بودیم با هم بریم خونه قدیمی مادربزرگ و کنار فامیل ها بنشینیم و حتی اگه مقبره آقابزرگ هم تو برنامه مون بود...ولی مهم این بود که تو بودی و من و چادر سفید گلدار و دستامون که زیر چادر من بهم گره خورده بود... حتی اگه همه اینها فقط یک روز طول می کشید...

 

...

...

می فهممت بهترینم...

من هم مستاصل شدم ولی چاره ای جز صبوری نیست...

دلم روشنه که خدای بالای سرمون پاداش این صبرو بهمون خواهد داد...

دیگه از این به بعد دارم روزها رو با امیدواری و شوق می شمرم...

۱۶۱ روزه که دستاتو توی دستم حس نکردم...

دلم برای دستای مهربونت تنگ شده...

و یه صحنه همش تو ذهنم مرور می شه...

اون روزی که بعد از مدتها دوری توی کافی شاپ میدون آرژانتین دستتو روی میز باز کردی تا دستمو بگیری...

و یه دنیا آرامش توی دستات پیدا کردم...

 

...

...

ماه که دراومد میام دیدنت

شاخه گل باش میام چیدنت

ماه که دراومد شتابون میام

پیش تو مثل یه مجنون میام

.

.

.

وای تو کجایی که مهتاب شده

تا تو بیایی دلم آب شده

لحظه دیدار چه نزدیک شده

ذره قلبم چه کوچیک شده

...

نمی دونی چقدر خوشحالم...

لحظه دیدار به اندازه ۵ ماه و ۵ روز نزدیک تر شده ...

 

از گذشته ها...

۸۵/۳/۲۸ ...

نمی خواهم بیش از این مقصر باشم...

چمدانت را بردار و برو...

زنگ مدرسه خورده است...

بچه ام الان از راه می رسد!

 

۸۵/۴/۵ ...

تا نروی نمی روم...

تا نروم نمی روی...

پس چه کسی اول باید برود؟

چشم بگذار تا در گوشه ای قایم شوم...

شاید هرگز نتوانی پیدایم کنی...

آنوقت دیگر رفتن و نرفتن مهم نیست...

وقتی در دایره هم نباشیم رفته محسوب می شویم...

 

۸۵/۴/۱۶ ...

از اولین روزی که در لحظه هایم متولد شدی یک سال گذشته است...

آنقدر خوب بودی که هیچگاه سیر نشدم...

با یک اتفاق به من پیوستی... دیر آمدی... کم ماندی...و زود هم رفتی ...

اما جای پایت برای همیشه در زندگی ام باقی خواهد ماند...

و به من آموختی که چگونه با چشمان باز دوست بدارم...

و به من آموختی با اینکه جزء آدم بزرگها شده ام باز هم می توانم مثل بچه ها عاشق باشم...

هیچگاه فراموشت نخواهم کرد خوبِِ ِخوبِ مهربانِ من...  

                                                                                  

۸۵/۵/۹ ...

چه سخاوتمندانه می بخشی لبخند آرامش بخشت را...

کوچه های بن بست را برای با تو بیشتر ماندن دوست دارم...

به خاطر تمام مهربانی هایت بود که توانستم غصه هایم را در ته ذهنم مدفون کنم...

شبیه کسی شده ام که فرصتش برای عشق ورزیدن کم است...

ممنونم که این فرصت کوچک را از من نگرفتی...   

 

۸۵/۱۱/۴ ...

شعر تمام نشدنی ام...

می خواهم تا همیشه بسرایمت...

هیچگاه مگذار قلم یکی شدنمان از سطرهای دفترچه کوچک و سپید زندگی ام دور شود...

 

۸۵/۱۲/۲۰ ...

جریان گرم و دوست داشتنی عشق از سرانگشتانم به سرانگشتان تو جاری می شود...و در عمق قهقه های شیرینت مکان و زمان را گم می کنم...کاش این لحظه هیچوقت تمام نشود...لحظه آرامش سر من بر سرشانه های استوار تو...

                                                                        

بزرگ مرد...

...

خونه کوچولو... آشپزخونه کوچولو... پنجره های کوچولو با پرده هایی که با میخ وصل شدند...

سفره کوچولوی مربعی شکل... قابلمه های کوچولو... سطل بزرگ ماست...

تلویزیون کوچولو...آینه کوچولو...بوی غذا...بوی زندگی... صدای ماشین لباسشویی...

صدای کولر... صدای قل قل کتری... قاب عکس دوست داشتنی روبرو...

و حالا همین گوشه دنیا...

دل کوچولوی زنی که برای گودی بین سر و شونه های بزرگ مرد اون خونه کوچولو خیلی تنگه...

 

یادش به خیر...

...

... چه زود گذشت...دختر ونوسی حالا خانومم شده. گل من توی این ۲ سال همه اتفاقاتی که افتاد چه تلخ چه شیرین...چه خوب چه بد...همش به اینجا ختم شد که بفهمم چقدر دوستت دارم و حاضرم برای در کنار تو بودن از خیلی از چیزها بگذرم...دوستت دارم ارزشمندترین و بهترین دستاورد و نتیجه زندگی ام...امیدوارم که تو این ۱۰۰ سالی که قراره با هم زندگی کنیم...

...

اینو اینجا نوشتم که هر وقت دچار کمبود محبت شدم بیام بخونمش...

تو هم اگه نوشته های اون موقع منو داری رو کن...