-
روزشماری...
پنجشنبه 16 اسفند 1386 22:57
... با این تصور خوشبینانه که هیچ گرهای در آمدنت نیفتد...(ان شاءالله) ۱۹۸ روزاست که رفتهای و فقط ۴۰ روز دیگر مانده... که از راه بیایی... و من بالاخره بتوانم گرد و غبار دوری و دلتنگی را از شانههای مرد تنهایم بتکانم...
-
درهم...
سهشنبه 14 اسفند 1386 22:45
... این روزها هردومون به قول خودت منتظر خبری هستیم که زندگیمون بهش وابسته است... صبح با یه خواب بد بیدار میشم و برات گریه میکنم و دلداریام میدی و من با همین دلداریهات و با دلخوشی داشتنت آروم میشم... اما بعد از ۸ ساعت خواب موضوع کاملا عوض میشه... و من دوباره شدم مایه نگرانی و ناراحتی و استرست... و واقعا هیچ...
-
گذری کن که خیالی شدم از تنهایی
یکشنبه 12 اسفند 1386 11:17
این روزها انتظار برای تموم شدن این دوری و این همه دلتنگی، و همچنین انتظار برای یک نتیجه که خیلی زندگیمون بهش وابسته است، واقعاً تاب و توانم را ربوده است از خدا می خوام که کمکمون کنه همین جوری که تاحالا هیچ وقت تنهامون نگذاشته، و از تو بهترینم هم بخاطر این همه صبری که داری و بخاطر گره زدن زندگیت به سرنوشت مبهم زندگی...
-
...
جمعه 10 اسفند 1386 00:20
... حالم اصلا خوب نیست... برای اینکه انتظار شنیدن صدات زودتر تموم بشه نشستم یک دور تمام خاطراتی رو که فیلم برداری کردیم از اول دیدم... فیلم ها تموم شدند اما خبری از تو نشد... و حالا می بینم که سرحال تر از هر وقتی که با من حرف می زنی داری ناهار می خوری... و طبق معمول من توی این جمع ها مزاحمتم... دارم فکر می کنم اینهمه...
-
به جان آمدم از دلتنگی...
پنجشنبه 9 اسفند 1386 15:35
... بود آیا که خرامان ز درم باز آیی؟ گره از کار فروبسته ما بگشایی؟ نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی گذری کن که خیالی شدم از تنهایی گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو من به جان آمدم اینک تو چرا می نایی؟ بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی همه عالم به تو می بینم و این نیست عجب به که بینم؟...
-
نامه ای که گم نشد...
یکشنبه 5 اسفند 1386 20:53
همسرم، مهربانم، بهترینم، سنگ صبورم سلام تمام آرزویم را در اولین جمله برایت خلاصه می کنم... اول از همه سلامتی و خوشحالی ات و سپس به پایان رسیدن این روزهای انتظار... امروز صد و شصت و پنجمین روز ندیدنت هم به پایان رسید و من بی صبرانه چشم به راهت نشسته ام تا هفتاد و چهار صبح دیگر طلوع قدمهای تو را بر پله های سالن انتظار...
-
تسلیت...
شنبه 20 بهمن 1386 18:58
اگه درست یادم مونده باشه صبح پنجشنبه گفت دیشب یه خواب خیلی بد دیدم... نمی دونم خوابش چی بود... ولی عصر همون روز بطور غیر منتظره ای شنیدم پدرش رو از دست داده... هیچی برای گفتن نداشتم... هنوز نتونستم با خودش حرف بزنم... حتی دلم نمیاد کلمه تسلیت رو در مقابلش به زبون بیارم... فقط دلم می خواد زودتر بتونم ببینمش و تو بغلم...
-
...
چهارشنبه 17 بهمن 1386 22:29
... دلم می خواد بشینم یه گوشه... کسی کاری بهم نداشته باشه... و یه عالمه گریه کنم... چون... واقعا نمی دونم چی داره سر زندگیمون میاد...
-
خواب...
یکشنبه 14 بهمن 1386 18:54
... امروز یک خواب عصرگاهی خیلی عجیب و جالب دیدم...می خوام تا یادم نرفته اینجا بنویسمش. خواب دیدم دقیقا همین ایامه یعنی هم محرم و هم دهه فجره و ما رفته بودیم شهرستان زادگاه و توی خیابونها مراسم بود...هم مراسم دهه فجر و هم مراسم عزاداری! و بعد تو زنگ زدی که یک هفته فرصت داشتی و به طور ناگهانی تصمیم گرفتی بیای.( یعنی...
-
ریشه در خاک
چهارشنبه 10 بهمن 1386 04:53
یکی از دوستان فریدون مشیری از او خواسته بود که با هم به آمریکا مهاجرت کنن، مشیری از او یک شب مهلت میخواد و فرداش این شعر و در جوابش به او میده: تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و اشک من تو را بدرود خواهد گفت نگاهت تلخ و افسرده ست دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده ست غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن...
-
...
سهشنبه 9 بهمن 1386 22:21
... می فهممت بهترینم... من هم مستاصل شدم ولی چاره ای جز صبوری نیست... دلم روشنه که خدای بالای سرمون پاداش این صبرو بهمون خواهد داد... دیگه از این به بعد دارم روزها رو با امیدواری و شوق می شمرم... ۱۶۱ روزه که دستاتو توی دستم حس نکردم... دلم برای دستای مهربونت تنگ شده... و یه صحنه همش تو ذهنم مرور می شه... اون روزی که...
-
کاشکی زودتر این روزها تموم بشه
سهشنبه 9 بهمن 1386 09:23
نمیدونم چرا؟ ولی این روز ها خیلی مستاصل شدم کاشکی زودتر این روزها تموم بشه دیگه طاقت تنهایی بیش از این و هم ندارم، کاشکی این روز ها اونجوری که دلم میخواد تموم بشه... و کاشکی تو بفهمی که من هم برای تموم شدن این دوری لحظه شماری میکنم.
-
...
پنجشنبه 4 بهمن 1386 20:44
... ماه که دراومد میام دیدنت شاخه گل باش میام چیدنت ماه که دراومد شتابون میام پیش تو مثل یه مجنون میام . . . وای تو کجایی که مهتاب شده تا تو بیایی دلم آب شده لحظه دیدار چه نزدیک شده ذره قلبم چه کوچیک شده ... نمی دونی چقدر خوشحالم... لحظه دیدار به اندازه ۵ ماه و ۵ روز نزدیک تر شده ...
-
از گذشته ها...
چهارشنبه 26 دی 1386 23:48
۸۵/۳/۲۸ ... نمی خواهم بیش از این مقصر باشم... چمدانت را بردار و برو... زنگ مدرسه خورده است... بچه ام الان از راه می رسد! ۸۵/۴/۵ ... تا نروی نمی روم... تا نروم نمی روی... پس چه کسی اول باید برود؟ چشم بگذار تا در گوشه ای قایم شوم... شاید هرگز نتوانی پیدایم کنی... آنوقت دیگر رفتن و نرفتن مهم نیست... وقتی در دایره هم...
-
بزرگ مرد...
دوشنبه 24 دی 1386 23:13
... خونه کوچولو... آشپزخونه کوچولو... پنجره های کوچولو با پرده هایی که با میخ وصل شدند... سفره کوچولوی مربعی شکل... قابلمه های کوچولو... سطل بزرگ ماست... تلویزیون کوچولو...آینه کوچولو...بوی غذا...بوی زندگی... صدای ماشین لباسشویی... صدای کولر... صدای قل قل کتری... قاب عکس دوست داشتنی روبرو... و حالا همین گوشه دنیا......
-
یادش به خیر...
شنبه 22 دی 1386 23:44
... ... چه زود گذشت...دختر ونوسی حالا خانومم شده. گل من توی این ۲ سال همه اتفاقاتی که افتاد چه تلخ چه شیرین...چه خوب چه بد...همش به اینجا ختم شد که بفهمم چقدر دوستت دارم و حاضرم برای در کنار تو بودن از خیلی از چیزها بگذرم...دوستت دارم ارزشمندترین و بهترین دستاورد و نتیجه زندگی ام...امیدوارم که تو این ۱۰۰ سالی که قراره...
-
نازار دلی را که تو جانش باشی
پنجشنبه 20 دی 1386 09:55
نازار دلی را که تو جانش باشی معشوقه ی پیدا و نهانش باشی زان می ترسم که از دل آزردن تو دل خون شود و تو در میانش باشی دانی که به دیدار تو چونم تشنه؟ هر لحظه که میرود فزونم تشنه من تشنه ی آن دو چشم مخمور تو ام عالم همه زین سبب به خونم تشنه
-
باور نکن تنهائی ات را
سهشنبه 18 دی 1386 06:24
باور نکن تنهائی ات را من در تو پنهانم تو در من از من به من نزدیک تر تو از تو به تو نزدیک تر من باور نکن تنهائی ات را تا یک دل و یک درد داریم تا در عبور از کوچه عشق بر دوش هم سر می گذاریم دل تاب تنهائی ندارد باور نکن تنهائی ات را هر جای این دنیا که باشی من با توام تنهای تنها من با توام هر جا که هستی حتی اگر با هم...
-
دربند...
دوشنبه 17 دی 1386 21:54
... صفحات تقویمم را ورق می زنم... دربند... با خط زیبا و دوست داشتنی تو : از دی چو گذشت هیچ از او یاد مکن فردا که نیامدست فریاد مکن بر نامده و گذشته بنیاد مکن حالی خوش باش و عمر بر باد مکن اولین حضور کوهی ۸۶/۲/۵
-
سکوت...
شنبه 15 دی 1386 08:57
... تمام شب را به انتظارت سپری کردم و صبحدم مردمکهای بی خوابی کشیده ام در مقابل انعکاس برف و آفتاب به بی تفاوتی رسیدند.چشمانم ۱۲ ساعت با مربع روشن تصویرت هم آغوش شد و در سکوت بی پایانت عنکبوت در گوش هایم تار تنید...
-
در بی خبری...
جمعه 14 دی 1386 19:09
... از دیدن اولین نوشتت توی اینجا واقعا خوشحال شدم...هرچند الان خیلی دلم گرفته و ازت بی خبرم...و امیدوارم این بی خبری زیاد طول نکشه... بهت حق می دم که گاهی با وجود اون فکرای مسخره ناراحت و دلگیر بشی و بهم گیر بدی...ولی دلم از این می سوزه که به اون فکرها میدون می دی تا بیشتر ساخته و پرداخته بشن...در حالیکه خودت هم می...
-
برای اولین بار
جمعه 14 دی 1386 03:36
چند روزه که قرارشده من هم اینجا مطلب بنویسم، دیدم وقتی بهتر از الان نیست چون پیشتر هر وقت با هم دعوا میکردیم یا از هم دلگیر میشدیم، میدونستم که اگه بیام تو وبلاگت حتماً میتونم درد و دلهات رو بخونم حالا من میخوام باهات درد و دل کنم و میدونم که حتماً میخونیشون... نمیدونم چرا بعضی وقت ها این جوری میشم به چیزایی گیر میدم...
-
...
چهارشنبه 12 دی 1386 22:51
... چقدر دوست دارم که تو هم گهگاهی اینجا یه چیزی بنویسی... می شه؟
-
...
شنبه 8 دی 1386 23:12
... به خاطر نوشته تند قبلی معذرت می خوام...خوب دلتنگی گاهی وقتها مرض خطرناکیه... با وبلاگم قهر کردی...دیگه نمی خوای برام کامنت بذاری... ولی مگه می تونی هیچی نگی وقتی اینجا بنویسم: همه زندگی من فقط تویی... تنهام نذار...دوستت دارم عشق تموم نشدنی ام...از شنیدن صدات... از بی تابی کردن برات... و از چشم انتظار نشستن به پات...
-
سفر...
دوشنبه 3 دی 1386 19:24
... چند روز است که بدجور دلگرفته و لجباز شده ام... وقتی که چشمان منتظرم با بی خیالی و سردی ای که در گذشته ات از آن شاکی بودم روبرو می شوند...وقتی تمام حس و فکرم بر این متمرکز است که فقط در حکم یک عروسک بی اهمیت شده ام...از همان عروسکها که فقط خاطراتشان از میان لحظه های کودکی به جا می ماند...و من امروز خاطرات کودکی و...
-
فرودگاه...
جمعه 30 آذر 1386 00:18
... امشب امشب تو در راه عمر جدایی کوتاه امشب میام به دیدار پیشواز تو فرودگاه امشب امشب دل من بی تاب و بی قراره تیک تیک تیک تیک لحظه ها از دور تو رو میاره یه روز دو روز نبوده عمری که بی تو سر شد رفتی سفر دل من دور از تو عاشق تر شد یاد تو پنهون نشد جدایی آسون نشد دل از دوست داشتن تو هرگز پشیمون نشد تو اینهمه غریبه یه...
-
...
شنبه 24 آذر 1386 19:34
... گاهی وقتها حس می کنم اینقدر روزگار باهام سر لج داره که همه راه ها برای در کنار تو بودن یکی یکی بسته می شه...خیلی تنهام...خیلی...
-
روزشمار...
چهارشنبه 21 آذر 1386 01:02
... با امروز که گذشت دقیقا ۱۱۲ روز است که از من دوری... و خوشبینانه اش این است که ۱۱۲ روز دیگر هم برای دیدنت باید روزشماری کنم... کاش این آخرین چند صد روزه های جدایی مان باشد...
-
...
سهشنبه 13 آذر 1386 10:02
... خیلی غمگینم...
-
چینی بند زن...
دوشنبه 5 آذر 1386 14:05
... دیشب این قطعه شعر رو یه دوست برام فرستاد...با دلتنگی ام سازگار بود و خوشم اومد...نمی دونم هم شاعرش کیه... سالها پیش که کودک بودم سر هر کوچه کسی بود که چینی ها را بند می زد با عشق و من آن روز به خود می گفتم آخر این هم شد کار؟ ولی امروز که دیگر خبری از او نیست تقش یک دل که به روی چینی است ترکی دارد و من در به در......